تداعی آزاد

درس‌گفتار روان‌-درمانی: جلسه اول

سه شنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۳۳ ب.ظ

در روان-درمانی با دو واژه روان و درمان سر و کار داریم که وقتی سر هم می‌آیند به این معنی است که می‌‌خواهند روان را درمان کنند. در این صورت این سوال مطرح می‌شود که روان چیست که باید درمان شود و سوال بعدی این که درمان چیست که می‌خواهد روان را اصلاح کند، تغییر دهد و یا چیزهایی را به آن اضافه و یا کم کند.

  1. روان چیست؟ 2. درمان چیست؟

اگر بخواهیم این واژه‌ها را تعریف کنیم از طریق ساختار زبان خواهد بود. به عبارت دیگر وقتی می‌خواهیم روان را اصلاح کنیم آن را محتوا فرض می‌کنیم؛ محتوای کلامی و زبانی. از طرف دیگر نیز اگر بخواهیم درمان را به عنوان یک ابزار، روش و یا یک میانجی زبانی داشته باشیم، آن را هم یک محتوا فرض می‌کنیم یعنی هر دوی اینها تعدادی محتوای کلامی هستند.

سوالی که پیش می‌آید این است که کلامی که محتوا است چه ایراد و مشکلی دارد که می‌خواهیم آن را تغییردهیم یا اصلاح کنیم؟ اینجا فلسفه و فرض زیربنایی رواندرمانی مطرح می‌شود: «روان مشکلی دارد که درمان قصد دارد به آن رسیدگی کند و قرار است از طریق درمان اصلاح شود و تغییر یابد و اینگونه فرض می‌شود که درمان یک محتوای درست و سالم است که از طریق آن روان نادرست و معیوب را می‌خواهیم اصلاح کنیم».

این فرض اغلب مستقیما بیان نمی‌شود ولی به صورت زیرآستانه‌ای در حال کار کردن است و حتی اگر به روانشناسان گفته شود چنین فرضی زیربنای این دو واژه هست، ممکن است رد کنند ولی درواقع فرض زیربناییِ درمان سالم در برابر روان ناسالم در حال کار کردن است. وقتی چنین فرضی وجود دارد و حاکم است گویا یکی علیه دیگری عمل می‌کند و درمان به جان روان ناسالم می‌افتد.

حالا باید دید این فرض زیربنایی چه مسائلی را به وجود می‌آورد. خیلی از نظریات رواندرمانی این فرض را رد می‌کنند؛ به طور مثال یکی از فرض‌های بنیادی در رویکرد CBT این است که یه چیز کاملا سالم یا کاملا ناسالم نداریم در حالیکه در فرض بنیادی خود مقوله رواندرمانی باور مخالفی وجود دارد. برای همین در فرایند رواندرمانی مقاومت زیادی از طرف درمانجو می‌بینیم زیرا بر اساس این فرض و فلسفه زیربنایی، درمانگر خودش را سالم فرض می‌کند حتی اگر به زبان نیاورد و کسی که رو به روی او نشسته یک روان ناسالم دارد و درمانگر شروع  به اصلاح طرف مقابل می‌کند؛ وقتی در روانکاوی گفته می‌شود در درمان «مقاومت از طرف درمانگر است نه بیمار» منظور همین است. درواقع مقاومت اصلی از طرف خود فلسفه رواندرمانی است و برای همین است که اغلب درمانگرها اشتیاقی به درمان ندارند و اگر هم در روند درمان قرار بگیرند شدیدا مقاومت نشان می‌دهند، بخاطر همین درمان خود رواندرمانگر بعنوان شرط لازم در نظر گرفته نمی‌شود برخلاف آنچه در روانکاوی می‌بینیم که درمانگر خودش باید تحت تحلیل قرار گرفته باشد.


 فلسفه تفکر سالم و ناسالم از کجا شروع شد؟

فلسفه سالم و ناسالم یک سابقه تاریخی دارد و این تقابل سالم و ناسالم محصول رواندرمانی و روانشناسی نیست بلکه در دل ساختار زبان و از ابتدای چیزی که در تاریخ ثبت شده است وجود دارد؛ به عبارتی زادة حوزه روان نمی‌باشد. البته مسأله این است که آیا قبل از تاریخ هم تاریخ یا زبان وجود داشته است یا نه؟ یک فکر عامیانه این است که زبان محصول انسان‌ها است و انسان باعث پیدایش آن است ولی ساختار و محتوای زبان این فرض را مطرح می‌کند که گویی زبان از پیش موجود بوده و به صورت تحولی به وجود نیامده است. ما چه از لحاظ روش‌شناختی و چه از لحاظ محتوا بخواهیم نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که انگار تحولی نیست و از ابتدای تاریخ هم وجود داشته است. مثلا موضوع تقابل سالم و بیمار در فلسفه به شکل دیگری بود مثلا یه زمانی روح در تقابل جسم بوده است یا زمانی شیطان در تقابل آدمی و این تقابل همیشه وجود داشته است؛ همین تقابل جسمی و روحی، این دوگانگی، مدت‌ها در فلسفه مطرح  بود و درباره آن صحبت می‌شد تا زمانی که دکارت  فلسفه خودش را مطرح کرد. این تقابل، تقابل جسمانی_روحانی دو بعدی بودند که یکی را آسمانی و سالم فرض می‌کردند و دیگری را زمینی و دارای مشکل می‌دانستند. جالب است که این تقابل درباره زن و مرد هم رخ می‌دهد و اگر این مسأله را ریشه شناسی کنیم، می‌بینیم که جادو و جن مربوط به زن است و اغلب هم در کتاب‌ها، داستان‌ها و فیلم‌ها می‌بینید که جادوگرها و شیاطین به شکل زن هستند تا مرد. درواقع همواره یک دوگانگی وجود داشته و از فلسفه دکارت به بعد گفته می‌شود که این دوالیسم تقریبا از بین رفت و دیگر آن نگاه دوگانه وجود ندارد. اما این باور هنوز حاکم است و به صورت ناخودآگاه و با قدرت بسیار بیشتری کار می‌کند.

یکی از تقابل‌های خیلی اساسی که اکنون درگیرش هستیم همین تقابل سالم وناسالم است که برمی‌گردد به خود ساختار زبان که سیر تحول آن از همان اوایل وجود داشته است البته اگر بخواهیم زبان را امری تحولی در نظر بگیریم زیرا باور به غیرتحولی بودن زبان خیلی قوی‌تر است تا تحولی بودن آن. همان موقع هم همین منطق حاکم بود یعنی اگر دوالیسم بدن و روح را بررسی کنید می‌بینید که همین ملاک‌ها و معیارهایی که درباره سالم بودن و ناسالم بودن فرض می‌شود همان جا هم مطرح است و گویی به یک شکل نمادین وجود دارد. آنجا هم یک فلسفه و منطق خیلی قوی برای آن ارائه می‌دهند همانطور که در رواندرمانی برای سالم و ناسالم مطرح می‌کنند. بنابراین بسیار مهم است که بدانید تقابلی که وجود دارد، تقابلی است که اساسا مسئله ایجاد می‌کند و هدفش اصلا حل مسأله نیست. انگار هست تا همیشه آن تعارضات وجود داشته باشد و به همین خاطر در امر رواندرمانی فقط می‌توانیم بگوییم که مسائل فقط ظاهرا حل می‌شوند وگرنه همان تقابل با قدرت بیشتری درباره فردی که تحت رواندرمانی قرار می‌گیرد ادامه خواهد داشت.

انگار فرد تحت رواندرمانی قرار گرفته و ظاهرا روانش اصلاح شده ولی عمیقا آن جنگ و تقابل تقویت شده است. ممکن است سمپتوم‌های ظاهری کسی که تحت درمان قرار گرفته حذف شود ولی اضطراب عمومی‌اش بالا می‌رود. انگار یک جنگ ظاهری تبدیل به یک جنگ نهانی و باطنی می‌شود که خودش هم کلی مسأله ایجاد می‌کند. مثلا فرض کنید یک نفر دچار وسواس است و در ذهنش محتوایی دارد که می‌خواهد به فرزندش آسیب بزند. سپس نزد رواندرمانگر می‌آید که او هم بر اساس این فلسفه زیربنایی خودش را فرد سالمی می‌داند و شروع می‌کند به ایجاد تغییر و اصلاح فکر مراجع و در عین حال جایگزین یک فکر بهتر. اتفاقی که رخ می‌دهد این است که فرد دیگر با بخشی از وجود خودش که حداقل با آن کنار آمده بود، کنار نیاید. مثلا در وسواس درست است که فرد از آن محتوا ناراحت است و می‌خواهد دیگر نباشد ولی گویا با آن فکر وسواسی ارتباطی گرفته و تقریبا می‌تواند تحملش کند چون آن فکر به دیتاهای مختلفی وصل است که فرد آگاهی ندارد. به همین دلیل، آن سمپتوم و فکر برای فرد در جایگاه بیمار کارکرد دارد. اتفاقی که می‌افتد این است که درمانگر کاری می‌کند که فرد دیگر با این فکرش کنار نیاید و شروع کند به اصلاح، تغییر یا یافتن جایگزینی برای آن. به عبارت دیگر این فکر ظاهرا از فرد گرفته می‌شود ولی عمیقا در وجودش هست و بر فرد تاثیر می‌گذارد؛ انگار آن دم خروسی بود که نشان دهنده خیلی از مسائل بود اما رواندرمانگر آن را هم از بین برد.


یکی از سوالات دیگری که اینجا مطرح می‌شود این است که این تقابل سالم و بیماری، چرا و بر اساس چه نیازی به وجود آمده است؟ ضرورت آن چیست؟

زبان یک امر فردی نیست و فرد را روایت نمی‌کند بلکه می‌خواهد ارتباط ایجاد کند. همان طور که قبلا گفته شد زبان را به دو شکل می‌شود نگاه کرد؛ هم به صورت یک امر تحولی و هم به صورت تصور موجودیت زبان در عصر ماقبل انسان. ولی اینجا  از نگاه تحولی به زبان نگاه می‌کنیم. اگر زبان را امری بدانیم که حاصل ارتباط افراد است قاعدتا چون از ارتباط آمده اینجا دو موضوع خواهیم داشت، یکی این که در این ارتباط، ابزاری بین افراد به وجود آمده که بتوانند ارتباط افراد را پیش ببرند نه این که تنها روایتگر تک تک افراد باشد و بین این دو تفاوت است؛ یعنی زمانی که یک وسیله‌ای به وجود آمده برای این که بین آدم‌ها ارتباط ایجاد کند با زمانی که زبان فقط تک تک افراد را روایت کند، تفاوت وجود دارد. به همین خاطر است که زبان بین آدم‌ها ارتباط ایجاد می‌کند ولی روایتگر تک تک آنها نیست. زبانی که روایتگر کامل افراد نباشد روایتگر جمع هم نمی‌تواند باشد، چون جمع هم از افراد تشکیل شده است. اینجا است که مشکل پیش می‌آید زیرا زبان به عنوان ابزاری است که باعث یک ارتباط نصفه و نیمه می‌شود که نه می‌تواند جمع را به درستی وصف کند و نه فردیت را؛ انگار زبان یک امر ناقص است در وصف فرد و جمع.

از سوی دیگر سوالی که پیش می‌آید این است که اصلا هدف زبان چیست؟ اگر هدف روایت فرد وجمع نیست بنابراین هدف این ارتباط چیست؟ و سوال دیگری که مطرح می‌شود این است که آیا واقعا هدف زبان ارتباط است درحالیکه اصلا نمی‌تواند فرد وجمع را به درستی روایت کند یا مثلا هدف آن تسلط است یا می‌خواهد حرفایی را خارج از انسان حاکم کند؟ اینجا آن فرض دیگری که گفتیم زبان یک امر ماقبل انسان است مطرح می‌شود و گویی احتمال دارد اصلا زبان هدفی خارج از انسان و جمع دارد و احتمال دیگر این که درواقع مسأله کنترل و قدرت مطرح می‌شود که باز هم تفسیر نادرستی است و به نظر می‌رسد زبان اهدافی خارج از جمع و فرد دارد که در فرصتی دیگر به آن خواهم پرداخت.

بنابراین در فضای کلینیکال مشکل پیش می‌آید: شخصی که در جایگاه درمانگر قرار گرفته فکر می‌کند به محتوایی مجهز شده که کاملا سالم است و به آن کنترل کامل دارد درحالیکه  برعکس آن صادق است یعنی این محتوا است که بر درمانگر تسلط دارد.


سوال: گفتید در رواندرمانی مقاومت زیادی از سوی مراجع می‌بینیم اما مقاومت اصلی در فلسفه رواندرمانی است. لطفا بیشتر توضیح بدهید؟

اغلب در درمان اینگونه مطرح می‌شود که مقاومت از طرف بیمار است چون نمی‌خواهد تغییر کند ولی درواقع مقاومت اصلی از طرف درمانگر است چون فکر می‌کند مسلح به محتوای سالم است و بیمار به محتوای ناسالم. درچنین جایگاهی مسلم است که درمانگر تلاش می‌کند کسی را که در جایگاه بیمار قرار گرفته تغییر دهد و بیمار هم درواقع به مقاومت رواندرمانگر واکنش نشان می‌دهد.

درواقع این فهم اشتباهی است که در رواندرمانی بیان می‌شود که روان را می‌خواهند درمان کنند. این فرض بنیادی که اساس نظریات مختلف است، در عنوانش حرف برای گفتن دارد؛ رواندرمانی با این دو واژه خودش کلی حرف دارد: فرض «درمان» بر این است که محتوای سالمی دارد و بر اساس آن می‌خواهد روان‌های ناسالم را اصلاح کند، محتوایش را ازنظریات مختلف می‌گیرد و خوانشش از نظریات این است که دارد یه چیز سالمی ارائه می‌کند. به عبارت دیگر منبع الهام رواندرمانگر نظریات هستند و او به دانش خودش تکیه ندارد و جالب این که همین تفکر در خوانش نظریات هم مسئله ایجاد می‌کند؛ مثلا در همین تفکر، خوانشی که از روانکاوی وجود دارد این است که محتوای سالم چیست؟ محتوای ناقص چیست؟ چه چیزهایی را باید اصلاح کرد؟ در صورتیکه روانکاوی اصلا محتوا نیست. درست است که ازمحتوای مختلفی استفاده کردند و گزارش دادند ولی روانکاوی یک امر محتوایی نیست و اکثرا در خوانش روانکاوی هم دچار مسأله می‌شوند.

خود شما هم به عنوان دانشجوی روانشناسی و حوزه روان دارید همین کار را انجام می‌دهید، یکی این که خودتان را کاملا کنار گذاشتید و از دانش خودتان استفاده نمی‌کنید. حتی ممکن است شنیده باشید که اگر از دانش خودتان استفاده کنید نشان دهنده مشکل در کار درمانی‌تان هست. دوم اینکه به نظریات تکیه می‌کنید و آنها را به عنوان محتوا و تکنیک‌هایی می‌بینید که باید یاد بگیرید و حفظ کنید تا در مورد افرادی که عنوان مشکل‌دار دارند استفاده کنید. پس علاوه بر این که خودتان را کنار می‌گذارید دانش بیمار هم کنار گذاشته می‌شود چون بر این باورید که فرد بیمار است و چیز سالم و به درد بخوری ندارد که خودش بتواند استفاده کند. حتی ممکن است در برخی نظریات مانند گشتالت یا روانکاوی ظاهرا بگویند که اتفاقا از دانش، توانمندی، خلاقیت و ویژگی‌های خود بیمار استفاده می‌کنیم ولی درواقع این یک شعار ظاهری است که می‌خواهد ظاهر درمان را زیبا جلوه دهد اما اصلی که عملا کار می‌کند آن فلسفه زیربنایی است و درمانگر در جایگاهی می‌نشنید که همواره می‌خواهد آن را اثبات کند.


یعنی ما فرد را در یک قالبی بر اساس نظریات قرار می‌دهیم که باید در همان قالب دیده و درمان شود؟

البته این تفکر فقط مربوط به روانشناسی هم نیست یعنی تفکر تغییر، اصلاح و سالم‌سازی گویی از ابتدا وجود داشته و حداقل آنچه مربوط به تاریخ است نشان می‌دهد که زمانی در حوزه فلسفه، زمانی در حوزه دین و زمانی دیگر در حوزه علم چنین بوده، اکنون هم رسیده به روانشناسی و روانپزشکی و افرادی که در حوزه روان فعال‌اند. در نتیجه امر تازه‌ای نیست که مربوط به حوزه روان و ادعای آنها باشد و فقط روانشناسان همان‌ها را با یک ادبیات جدید به کار بردند.


یعنی تکرار مکرارات؟

از بابتی می‌توان گفت که اگر در آن حوزه‌ها خیلی واضح می‌خواستند ذهن‌ها را تغییر دهند امروزه با یک ادبیات خطرناکی این کار را می‌کنند یعنی یک انگ بیمار و ناسالم روی فرد می‌گذارند تا بگویند نیاز به کمک دارد؛ اگر قبلا در گذشته با یک ادبیاتی می‌گفتند شیطان روح شخص را تسخیر کرده، حداقل فرد با این انگ تلاش می‌کرد فرار کند ولی در گفتمان روانشناسی به فرد گفته می‌شود بیمار است و خودش با پای خودش سراغ رواندرمانگر می‌آید که در این صورت داستان هم متفاوت‌تر است و هم خطرناک‌تر.

این که گفتید رواندرمانگر اشتیاقی به درمان خودش ندارد و مقاومت می‌کند، دلیلش چیست؟

خود به خود وقتی کسی سراغ روانشناسی و خصوصا رواندرمانی می‌آید آن فرض در او خیلی قوی کار می‌کند؛ یعنی می‌خواهد خودش را در موضع سالم بگذارد و ناسالم را اصلاح کند و احتمالا اگر روانشناسی نبود آن فرد می‌رفت سراغ موعظه دینی یا علمی یا فضای دیگر. انگار پیشاپیش این بعد سالم بودن زبان در او بیشتر فعال است و گویی یک فضایی هست که روانشناس می‌خواهد علیه آن عمل کند. اگر بگوییم یک فردی زبان را کاملا در احاطه خودش درآورده انگار این دوالیته و دوگانگی دارد کار می‌کند و یکی می‌خواهد علیه دیگری شود. در امر درمان کسی که سراغ روانشناسی و رواندرمانی می‌آید این بخش از وجودش که می‌خواهد در موضع سالم بودن بشیند بیشتر غلبه دارد. موضوع دیگری هم که خیلی بد فهمیده شده امر واپس‌زنی است یعنی این باور وجود دارد که واپس‌زنی روی محتوای خاصی انجام می‌شود درحالیکه اینطور نیست. ممکن است در یک فردی غلبه با ناسالم بودن باشد، پس واپس‌زنی روی همین کار می‌کند، مثل افرادی که در جامعه می‌بینید که اتفاقا در موضع ناسالم قرار می‌گیرند. کسی که موضع فرد بیمار را دارد و در جایگاه بیمار نشسته، یک نوع واپس‌زنی نسبت به همان آدم‌هایی دارد که روبرویش هستند. ممکن است بسیاری از آدم‌هایی که می‌بینید در موضع بیمار نشسته‌اند، اتفاقا واپس‌زنی‌شان همان محتوای سالم است.


واپس‌زنی؟

واپس‌زنی برخلاف تصور عموم، یک چیز مشخص نسبت به یک محتوای خاص نیست. اغلب تصور می‌کنند واپس‌زنی نسبت به مسائل تابو هست مثل مسائل جنسی و اعتقادی. درواقع این امر بستگی دارد به جایی که فرد در ساختار زبان قرار گرفته و موضعی که اختیار کرده است.


آیا واپس‌زنی می‌تواند کمک کننده باشد یا خیر؟ این که درمانگر خودش را در جایگاه بیمار قرار دهد کمک کننده است؟ آیا باعث درک متقابل نمی‌شود؟

احتمالا شنیده‌اید که برخی درمانگران ادعا می‌کنند تحت درمان قرار گرفته‌اند ولی وقتی بررسی می‌کنید مشخص می‌شود اتفاقا درمان در همان جهتی بوده که فرض بنیادی دارد کار می‌کند. در انتها هم می‌بینید محتوایی که با خود می‌آورد نیز در تأیید همان سالم بودن است؛ یعنی درمانگر در طی درمان و نظارتی که ادعا می‌کند دریافت کرده بر همان محتوای سالم بودن تأکید کرده است. ولی در روانکاوی واقعی داستان متفاوت است. آنجا اصلا موضوع محتوا نیست بلکه بازخوانی مربوط به خود زبان است. وقتی به فردی سالم و ناسالم گفته می‌شود خود به خود بر یک سری نظریات دلالت می‌کند. مثلا در رویکرد CBT یا آنچه در گشتالت و پست مدرن‌ها می‌بینیم خود محتوا لینک می‌شوند به نظریات قبلی‌تر و فلسفی‌تر که آنها هم دلالت‌هایی دارند که باز لینک می‌شوند به کلی از مسائل دینی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی که جدا از آنها نیستند.

نکته مهم این که وقتی کسی تحت درمان قرار می‌گیرد شما او را محدود و محدودتر می‌کنید به این دلیل که نباید با خیلی از موضوعات لینک شود، مانند CBT که درمانگر می‌گوید موضوعی که مهم‌تر است را انتخاب کنید و بعد موضوعی که انتخاب شد هم ریز و ریزتر می‌شود تا شما ناسالم بودن و غیرمنطقی بودن آن فکر را اثبات، اصلاح و جایگزین کنید با یک فکر سالم‌تر. درحالیکه اگه در دل صحبت‌ها آن فرد را رها کنید خودش لینک می‌شود به مسائل روز مثل مسائل اجتماعی، سیاسی وغیره ولی شما محدودش می‌کنید چون نمی‌خواهید از محتوای سالم بودن شما عروج کند و خارج شود. به همین خاطر هم هست که همه این نظریات خودشان لینک می‌شوند. اگر بخواهید فهم درستی از این نظریات داشته باشید باید از منظر زبانشناختی توجه کنید و ببینید اینها به چه چیزهایی لینک می‌شوند. مثلا همین سالم و ناسالم که اغلب فکر می‌کنند زاده حوزه روان است ولی اینگونه نیست و اینها کلی ریشه‌های فلسفی و تاریخی قوی دارند. جالب این که منطق و فلسفه‌ای که اینجا وجود دارد در گذشته با قدرت خیلی بیشتری وجود داشته، شاید هزاران سال پیش و نمی‌شود گفت مربوط به الان است. اگر بخواهید تغییر ایجاد کنید باید تمام موضوعات به هم لینک شوند؛ مثلا اگر مراجع از مسائل روز سیاسی و دینی صحبت کرد نباید بگوییم آنها را رها کن و به مسأله و نگرانی اصلی خودت بپرداز کما اینکه در انواع رواندرمانی چنین چیزی هست و گفته می‌شود. خود روانشناسی خواه ناخواه با همه این مسائل لینک می‌شود.


علت مقاومت درمانگر محتوای سالم است که خودش را بی‌نقص می‌داند؟

فردی که در جایگاه درمانگر قرار می‌گیرد فقط دارای محتوای سالم نیست و خودش پر از محتوای ناسالم است. مسأله این است که در جایگاه درمانگر یک بخشی از خودش علیه بخش دیگر قرار می‌گیرد ولی چون آن بخش را در خودش بررسی نکرده، در اتاق درمان روی بیمارش اعمال می‌کند. اینجا است که می‌گوییم مقاومت می‌تواند خیلی ریشه‌دار باشد؛ یعنی کسی که با محتوای غیرعقلانی و ناسالم خودش کنار نیامده حالا همون روش برخوردی که با محتوای خودش داشته را با ادبیات نظریات مختلف روی درمانجو پیاده می‌کند؛ یعنی از CBT استفاده می‌کند و همان کاری که با خودش کرده با بیمار هم می‌کند یا مثلا در رویکردهای پست مدرن هم همین طور، حتی در روانکاوی هم اگر به صورت محتوا در نظر بگیرند همان گونه است یعنی با همان پلن‌های روانکاوی و با همان محتوایی که خودش با آنها کنار نیامده همان بلا را بر سر مراجع می‌آورد.


آیا طرحواره درمانی چیزی مثل CBT است؟

درباره درمان‌ها اختصاصا صحبت می‌کنیم. اینجا باید بدانید که شما دارید مسلح می‌شوید به یک سری محتوا نه این که فکر کنید این محتوا را قبلا نداشتید انگار فقط به آنها وزن می‌دهید. البته خیلی هم به خودتان نبالید که فکر کنید با اراده این کار را انجام می‌دهید. این خودش بخشی از پلن زبانشناختی شماست که گفتم شاید اگر روانشناسی نبود و جای روانشناسی چیز دیگری بود سراغ آن می‌رفتید. این جنگ تقابل و دوالیسم در درمانگر است: سالم علیه ناسالم.

انگار روانشناسی یک میانجی خوب است که شما این تقابل را پیاده کنید. انگار روانشناس چون نمی‌توانست با بخشی از وجودش کنار بیاید حالا آمده در ارتباط با دنیای بیرون هم برخورد می‌کند که نکند همین محتوا قدرت بیشتری علیه خودش پیدا کند. نمونه آن همین حوادث اخیر است که شاهد هستیم. هم این طرفی‌ها (حکومتی‌ها) خودشان را در جایگاه سالم می‌دانند علیه ناسالم‌ها و هم آن طرفی‌ها. یعنی هر دوی اینها یک شکل بسیار رادیکال و افراطی پیدا کردند که بخشی از آنها علیه بخشی دیگر شده و جالب این که آنقدر در این دوالیسم زبانی فرو رفتند که اصلا متوجه نیستند چه اتفاقی دارد می‌افتد. مثلا حکومتی‌ها می‌گویند معترضان فاسدند و با خود نمی‌گویند این فسادی که هست به شکل‌های مختلف در خودشان هم دارد کار می‌کند. در طرف مقابل هم فرد در جایگاه معترض طرف مقابل را ناسالم می‌داند درصورتیکه این محتوای ناسالم در خودش هم دارد کار می‌کند یعنی این شکاف و دوالیسم لازم است و برای الان هم نیست و مادامی که دوالیسم زبانشناختی حاکم باشد این مفهوم سالم و بیمار بعد از مدتی به چیز دیگری تغییر پیدا می‌کند و مطمئن باشید درآینده دوالیسم جدیدی می‌آید که همین کارکرد سالم و ناسالم را خواهد داشت.

روانشناسی و روانپزشکی هم در همین دام هستند و بین این دو تا ارتباطی حاصل نمی‌شود. می‌توان گفت روانکاوی می‌خواهد ارتباطی بین این دو برقرار شود. به عبارت دیگر موضوع زبانشناختی است یعنی موضوع مورد مطالعه روانکاوی شخص نیست، سوژه نیست و اتفاقا خود زبان است. این یک فهم اشتباه است که تصور می‌شود موضوع روانکاوی فرد است و فراتر از آن هم عده‌ای هستند که فکر می‌کنند موضوع روانکاوی جمع است اما درواقع خود زبان موضوع اصلی است و روانکاوی می‌خواهد شکاف‌های زبان را بیرون بکشد و از دل این شکاف است که تولید جدیدی به وجود می‌آید. زمانی که شکاف مشخص شود و خود زبان مورد مطالعه قرار بگیرد، آنجا است که تولیدی به وجود می‌آید که به نفع فرد و جمع است. خیلی‌ها ساده‌انگارانه مطرح می‌کنند که بین جوان‌هایی  که اعتراض دارند و حکومتی‌ها باید دیالوگ و فضای مشارکتی برقرار شود ولی چنین چیزی ممکن نیست، مثل این که بین آدم و شیطان ارتباط برقرار شود. موضوع خود زبان است، فرد نیست.


آیا کلام همان محتوا است؟

زبان وقتی مورد مطالعه قرار بگیرد داستانش خیلی وسیع‌تر خواهد بود. درست است که روانشناسی از محتوای زبانی استفاده می‌کند اما تفاوت زیادی هست بین این که شما زبان را هدف قرار دهید یا شخص را؛ وقتی زبان هدف باشد وسعت زیادی دارد ولی وقتی هدف فرد باشد خیلی محدود می‌شود که راجع به آن در جلسات بعدی بیشتر صحبت می‌کنم.

 

  • مهدی ربیعی