تداعی آزاد

درس‌گفتار روان-شناسی-تحولی: جلسه سوم

چهارشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۷ ق.ظ

سوال: آیا رویکرد تحلیلی را برای کودکان نیز می‌شود به کار برد؟
پاسخ: زبان بیان کودکان با بزرگسالان متفاوت است. شباهت کودک با بزرگسال این است که هر دو با سمپتوم سراغ درمان می‌روند. سمپتوم همان نشانگان یا نشانه بیماری است. اما تفاوت سمپتوم کودک با سمپتوم بزرگسال در ترجمه است. ترجمه یعنی رمزگشایی سمپتوم چه در موضع درمانجو و چه در موضع درمانگر.
وقتی کودک به شما مراجعه می‌کند قاعدتاً هنوز از لحاظ زبانی تحول لازم را ندارد که بتواند به صورت کامل کلام کند ولی بزرگسال مسلح به زبان است. منظور از محدودیت زبان کودک، یکی تحول زبان است که محتوا و سبک و ساختار زبان را در بر می‌گیرد و دومی بخشی از زبان کودک از طریق بدن و بازی‌اش است.
یک بزرگسال بیشترین ارتباط را از طریق زبان برقرار می‌کند و همین زبان نقطه اتصال بزرگسال با درمانگر است.  ولی چون کودک بخشی از بیانش از طریق بدن و بازی است برای برقراری ارتباط با او باید علاوه بر صحبت‌هایش، بازی و بدنش را نیز رمزگشایی کنید. برای مثال کودکی را در نظر بگیرید که دچار لالی عاطفی یا همان موتیسم  است و در مدرسه یا جمع همسالانش نمی‌تواند حرف بزند. در موتیسم کسی که لال نیست و می‌تواند حرف بزند، به صورت انتخابی در برخی موقعیت‌ها این توانایی را ندارد و صحبت نمی‌کند. قاعدتاً با توجه به سن و تحول زبان، برای رمزگشایی سمپتومی که فرد به خاطر آن مراجعه کرده باید غیر از کلام، از بازی و یا بیان‌های دیگر مثل نقاشی، موسیقی و .... هم استفاده کنید که هم ارزیابی شود و هم در خلال پروسه ارزیابی، درمان اتفاق بیفتد. ولی اگر این اتفاق در بزرگسال باشد از طریق زبان است که ارتباط می‌گیرید و پروسه درمان را پیش می‌برید.
در پروسه ارزیابی و درمان کودک با استفاده از روش‌های جانبی که بیان کودک از آن طریق است، شما آنها را نمادین می‌کنید. یعنی به کودک کمک می‌کنید به جای نقاشی کشیدن بتواند حرف هم بزند. چون یکی از علت‌هایی که کودکان دچار سمپتوم می‌شوند این است که به جای کلام کردن، به طرق دیگر متوسل می‌شوند. برخی از کودکان از طریق نگه داشتن دستشوشی‌شان یا نخوردن غذا بخشی از مسائل‌شان را بیان می‌کنند. شما باید آن نشانه‌ها را پیدا کنید تا کودک به تدریج از طریق آنها بتواند حرف بزند و کلام کند.
سوال: موقعیت‌هایی که کودک دچار موتیسم می‌شود چه ویژگی‌هایی دارد؟
پاسخ: یک سری نشانه‌ها باید وجود داشته باشند تا تشخیص موتیسم داده شود. شاید شما در ظاهر امر شباهت‌هایی پیدا کنید ولی لزوماً شرایط یکسان دلیل وجود سمپتوم خاص نیست. ممکن است دو نفر دچار موتیسم باشند ولی با بررسی دقیق مشخص شود دلایل ابتلاء آنها متفاوت است و فقط در ظاهر با هم شباهت دارند. برای همین این تشخیص‌گذاری‌ها نگاهی بسیار ساده‌انگارانه و سطحی به قضایا است. بنابراین در درمان هم نمی‌توانید یک روال ثابت در مورد این دو فرد به کار ببرید زیرا پروسه‌ای که شکل دهنده سمپتوم در فرد است کاملاً متفاوت با فردی دیگر است و نمی‌توان گفت علت‌های ثابت باعث ویژگی‌های مشابه می‌شود. گاهی علت‌هایی که باعث مختل کردن روند رشد یک فرد می‌شود مسبب رشد فردی دیگر است.
اضطراب را به عنوان یک هیجان هم می‌شود در نظر گرفت. هرچند که از نظر تعریف شناسی هیجان، تعریف متفاوتی نسبت به اضطراب دارد ولی وجود یک اضطراب خبر از یک ناشناخته می‌دهد. اضطراب می‌گوید یک چیزی هست که شما نه می‌توانید در موردش حرف بزنید و نه اصلاً می‌دانید چه چیزی هست ولی وجود دارد. پس اضطراب یک راهنما است. اتفاقاً تنها چیزی که شما باید به آن توجه کنید همان اضطراب است. روانشناسان معتقدند اضطراب باید مدیریت یا حذف شود. ولی به اعتقاد روانکاوان اضطراب چراغ راهنما است که نشان می‌دهد فرد درمانجو کلی دیتا دارد؛ دیتای ارزشمندی که نمی‌دانید چیست ولی اگر رمزگشایی و تبدیل به کلمه شوند بخشی از شما را روایت می‌کنند که نادیده گرفته‌اید. اگر چنین نگرشی داشته باشید، با تحقیق و تفحص با خودتان برخورد خواهید کرد نه کنار زدن اضطراب.
اضطراب بیانگر این است که هنوز برای موقعیت و شرایطی که در آن قرار دارید کافی نیستید. یعنی بخشی از وجود‌تان شما را همراهی نمی‌کند؛ برای همین وجود اضطراب از بابتی روایتگر شما است و از بابتی کافی نیست. اگر در موقعیتی اضطراب نداشتید باید به خودتان شک کنید که ممکن است خود واقعی‌تان نباشید. فرض کنید شخص سخنوری با سخنرانی بسیار قوی همه را از خود بی‌خود می‌کند و می‌بینید که اصلاً اضطراب هم ندارد. در اکثر مواقع، این افراد اصلاً راوی خودشان نیستند که اضطراب داشته باشند؛ اگر شخصی راوی خودش باشد همیشه اضطراب دارد چون بخشی از وجود شخص با او همراهی نمی‌کند. افراد اکثراً بخش‌های وجودی خود را کنار می‌زنند و برای اینکه با این بخش‌ها ارتباط برقرار کنند، زمان زیادی لازم دارند. سیستم تربیتی و خود زمان و عوامل مختلف شما را کنار زده است، برای همین اگر واقعاً بخواهید خودتان را روایت کنید اضطراب خواهید داشت. اضطراب به شما می‌گوید بخش بزرگی از وجودتان هست که تبدیل به کلمه نشده ولی وجود دارد. اگر شخصی به مرور خودش را روایت کند، دیگر خودش است و روایتگر افراد دیگر نخواهد بود. چنین شخصی منحصر به فرد خواهد بود و به عبارتی لنگه او وجود ندارد. اگرچه این پروسه، برای اینکه تبدیل به واقع شود، بسیار سخت است.
سوال: آیا می‌توان گفت ترس در فیزیک و جسم است و اضطرب در ذهن و افکار؟
پاسخ: اولاً همین توصیفی که دارید از منظر زیست‌شناسی ارائه می‌دهید از طریق زبان و کلمات است و همیشه زبان واسط بین ما و هر چیز دیگری است پس نمی‌توان زبان را نادیده گرفت. دوماً زبانی که واسط است اگر نتواند روایت کند، در بسیاری از مواقع شما مسائل را اسناد می‌دهید به یه سری چیزهای کلی که به نوعی رفع تکلیف کنید. یعنی اگر نتوانم یک موضوعی را توضیح بدهم آن را ربط می‌دهم به زیست شناسی، ژنتیک، ناخودآگاه و ... یعنی از بابتی دارید فرار می‌کنید.
سوال: کدام بخش از این اضطراب به جسم و کدام بخشی به روان مربوط است؟    
پاسخ: فعل و انفعالات فیزیولوژیک وجود دارند ولی اینکه ارتباطشان با روان و زبان چگونه است مشخص نیست یعنی اینکه این ارتباط دوسویه است یا یک سویه هنوز معلوم نیست. به عبارتی مشخص نیست که آیا زبان باعث تشدید اضطراب می‌شود یا اضطراب باعث بوجود آمدن یک سری کلمات می‌شود. اما اینها با هم در تعامل هستند و نمی‌توان از هم تفکیک کرد و مرز مشخصی ندارند. اما آیا شما را نگه می‌دارد یا باعث حرکت‌تان می‌شود؟ مثلاً تعامل بین شاگرد و استاد باعث ایجاد سؤال می‌شود یا ذهن شاگرد بسته می‌شود؟ خاصیت اضطرب همین است! اگر به حرف اضطراب گوش کنید همیشه باعث حرکت شما می‌شود حالا چه آن را به فیزیولوژی ربط بدهیم چه به زبان زیرا وقتی ترجمه می‌شود داستان متفاوت می‌گردد. وقتی شروع به تعریف هر اضطرابی کنید، رنگ و بوی آن اضطراب متفاوت می‌شود و ارتباط شما با آن تغییر می‌کند. اضطراب با دارو هم کنترل می‌شود ولی اگر دارو حذف شود چه می‌شود؟
سوال: آیا پروسه تحولی فرد در ارتباط با اضطرب نقش دارد؟
پاسخ: بچه ها در مسیر رشد کنجکاو هستند و به هر جایی سرک می‌کشند، به هر چیز ممنوعه‌ای دست می‌زنند و آن بخشی که در جستجو هست، با آن دردها، اضطراب‌ها و چیزهای نامشخص روبرو می‌شود. کودک همیشه در حال کشف است ولی این دنیای اطراف است که با واکنش‌هایش او را منع می‌کند، برایش سد ایجاد می‌کند، کودک را می‌ترساند و جدا می‌کند. این باعث می‌شود از هر چیز مبهم و اضطراب‌زایی دوری کند چون او را به هم می‌ریزد. او سعی می‌کند آنها را سریع از بین ببرد. وقتی شخص در پروسه درمان قرار می‌گیرد رویا زیاد می‌بیند و خوابش به هم می‌ریزد، دیتاهایی که همه‌اش از آنها فرار می‌کرد بالا می‌آیند و شخص آنها را به جلسه تحلیل می‌آورد. آنها اضطراب‌آور و تنش‌زا هستند چون شخص همیشه آنها را پس زده و از آنها فرار کرده اما اینها در مسیر تحول و رشد بسیار کمک کننده خواهند بود.
سوال: کسی که استرس ناشی از اضطراب دارد باید به روانشناس مراجعه کند یا روانپزشک؟ فرق بین این دو چیست؟
پاسخ: این سؤال بستگی به خیلی چیزها دارد. از یک منظر به فردی که در جستجوی درمان است بستگی دارد که می‌خواهد با آن سمپتومش چه کار کند، کجای کار است، مشکل‌اش را بیرونی می‌داند یا درونی و ...، نوع ارتباط او با سمپتومش خیلی مهم است. اگر فرد عامل سمپتومش را یک عامل بیرونی می‌داند و هدفش این است که این اضطراب از بین برود و آرام شود، ممکن است در مرحله اول دنبال دارو برود یا روانشناس‌هایی که راه حل می‌دهند تا در نهایت بتواند با موقعیت و شرایطش سازش پیدا کند. شخصی دیگر ممکن است جستجو کند که این داستان‌ها در درونش از کجا آب می‌خورند و نخواهد به صورت موقتی از آنها خلاص شود و بخواهد داستان اضطراب و حرفی که اضطراب دارد را به طور ریشه‌ای بفهمد. بخواهد بداند «چرا مضطرب است؟»، «چرا دچار تیک عصبی است؟»، «چرا وسواس دارد» و ... . برای کشف این سؤالات یک مرحله بالاتر می‌رود که ممکن است نیاز داشته باشد به روانکاو مراجعه کند.
سوال: آیا همه اضطراب‌ها خوب هستند یا برخی خوب‌اند و برخی نه؟
پاسخ: در ارتباط با آدمی و موضع متخصص روان نمی‌توان گفت چه چیزی خوب و چه چیزی بد است یا اینکه اضطراب خوب است یا بد. اگر این سؤال مطرح شد باید بپرسیم با توجه به چه معیاری؟ خیلی از معیارهای روانشناسی معتقدند اضطراب خوب نیست و منظور من از بیان این مسائل در مورد اضطراب این است که بگویم چیزهایی هست که این اضطراب می‌خواهد بیان کند. گفته می‌شود "سمپتوم کلافی از دال‌ها است" که اگر باز شود روایتی است از چیزهایی که تا به حال نشنیده‌اید. حالا این اضطراب می‌تواند تنی یا روان‌تنی باشد یا اضطراب‌هایی که با سمپتوم‌های دیگری می‌آیند. ولی مهم‌ترین مشخصه اضطراب همان نامشخص بودن آن است. در این میان برای اینکه بتوانید با آن سمپتوم کار کنید، نوع موضع‌گیری شما در ارتباط با آن خیلی مهم است.
سوال: منظور از سبک فرزندپروری مقتدرانه چیست؟
پاسخ: با توجه به کتاب‌های روانشناسی چند روش فرزندپروری وجود دارد:
1-    سهل گیرانه
2-    استبدادی
3-    طرد کننده
4-    مقتدرانه یا دموکراتیک
-    در سبک سهل‌گیرانه والدین فرزند را رها می‌کنند و او کاملاً آزاد است و هیچ محدودیت و قوانینی برایش وجود ندارد. کودک در این شرایط هر جا که نیاز داشته باشد ارضاء می‌شود.   
-    در سبک استبدادی منعیات از سوی والدین زیاد است، قوانین بسیار سفت و سخت است و محبت زیادی وجود ندارد.
-    والدین با سبک طرد کننده هم کودک را طرد می‌کنند و هم او را رها می‌کنند. درواقع به محض اینکه توانست کمی روی پای خودش بایستد او را طرد می‌کنند.
-    سبکی که روانشناسی آن را تأیید می‌کند سبک معتدل یا مقتدرانه است. در این سبک هم قوانین وجود دارد و هم محبت، یعنی یک تعادلی بین این دو برقرار است و از طریق استدلال قوانین را آموزش می‌دهند!
نقدهای زیادی به همین سبک اعتدال وارد است: آدمی منطقی نیست! شاید اگر شما آزاد باشید و از دنیای درونی‌تان حرف بزنید، ممکن است از این کلاس متنفر باشید. اگر خیلی آزاد باشید شاید در دنیای درونی‌تان چیزهایی بگذرد که برای خودتان هم قابل درک و پذیرش نباشد. پای استدلال و منطق که روی آن تکیه می‌کنند، می‌لنگد. فکر نکنید اگر با منطق با بچه‌ها برخورد کنید، خیلی خوب تربیت می‌شوند. خیلی مواقع سبک استبدادی از بابتی اخلاقی‌تر است. به طور مثال استاد به شاگردانش می‌گوید فلان کار را حتماً انجام دهید. شاید برخی ناراحت یا عصبانی شوند که استاد زور می‌گوید. در واقع سخت‌گیری استاد باعث می‌شود شاگردان به دیتاهای درونی خودشان دسترسی داشته باشند؛ ناراحتی، خشم و خیلی چیزهای دیگر. روش دیگر این است که استاد با شاگردان گرم بگیرد و با استدلال و منطق بگوید این کار را انجام دهید و شاگردان هم خوشحال باشند. ولی نکته اینجا است که شاگردان در این سبک هم ناراحت می‌شوند فقط به آن ناراحتی دسترسی ندارند. بچه‌های بسیاری از خانواده‌های استدلالی با خودشان روراست نیستند. در این نوع خانواده‌ها کلی چیزهای به دردنخور را با استدلال به خورد بچه داده‌اند و بچه فکر می‌کرد که اینها درست هستند ولی در واقع اینطور نبوده است. در این شرایط بچه از پدر و مادر کلی دلخوری دارد اما به آنها دسترسی ندارد. می‌گوید پدر و مادرم خیر و صلاح مرا می‌خواستند. در سبک استبدادی پدر و مادر میل خودشان را نیز زندگی می‌کنند و از یک سنی به بعد، از بچه تقاضاهای جدی‌تری دارند و وقتی بچه اعتراض می‌کند، می‌گویند تا وقتی با من زندگی می‌کنی باید قوانین من را بپذیری. همین باعث می‌شود بچه به تدریج دنبال استقلال خودش برود.
در خانواده‌های مقتدر، پدر برای اینکه بچه را مجاب کند مدام برای او دلیل و منطق می‌آورد. در این وضعیت دو اتفاق می‌افتد: اول اینکه هم پدر فریب می‌خورد که دارد به نفع بچه کار می‌کند و هم بچه فریب می‌خورد که پدرش به خاطر او این کار را می‌کند. به همین دلیل ظاهراً از دست پدر ناراحت نمی‌شود ولی این مسأله تنها یک بعد از ماجرا است. هم بخشی از وجود پدر می‌داند که دارد بچه را فریب می‌دهد و هم بخشی از وجود بچه به این فریب آگاه است. اصلاً آن اضطرابی که بیرون می‌زند به همین دلیل است؛ هم پدر و هم بچه مضطرب هستند.
در بسیاری از مواقع خودخواهی بهتر از دگرخواهی است. دگرخواهی واقعی خوب است ولی آیا ما به دگرخواهی واقعی رسیدیم؟!
حتی دگرخواهی مادر هم اگر شفاف باشد کلی دیتا درون خود دارد. یعنی قبل از اینکه بچه به دنیا بیاید قرار است هزار تا آرزو سوار بچه شود و بچه باید زندگی نزیسته مادر را زندگی کند!
سوال: اگر ما نتوانیم اضطراب زیست شناختی را تشخیص دهیم آیا می‌توانیم به عنوان درمانگر موفق باشیم و به مراجع کمک کنیم؟
پاسخ: اصولاً در ارزیابی باید به این نکته توجه داشت که آیا درمانجو مشکل جسمی دارد یا نه؟ اگر مشکل جسمی داشته باشد باید به متخصص مربوطه ارجاع داده شود. اگر منظور این است که مسائل زیست‌شناختی رو چطور خودشان را در بدن و جسم نشان می‌دهند، اینها مواردی هستند که در رواندرمانی پویشی در موردشان صحبت می‌شود و البته موضوع جدیدی هم نیست. نقدی که به این رویکردها است، این است که پیشاپیش مشخص و معنی می‌کنند. گفته می‌شود اگر فرد اضطرب را در شانه، گردن، سر و ... احساس کرد فلان معانی را دارد. یا مثلاً اگر فرد در صحبت کردن یا ادراکش دچار اختلال شد نشان دهنده این است که بسیار شکننده است. ولی واقعیت این است که نمی‌توان پیشاپیش در مورد روان چیزی گفت. شما در جلسات واقعی درمان متوجه این موارد می‌شوید که هر فردی کاملاً متمایز از فرد دیگر است و فقط باید به او گوش بدهید. وقتی با یک پروتکل از پیش تعیین شده جلو بروید ممکن است همزمان با سفتی شانه‌های فرد، تعداد زیادی از سمپتوم‌های دیگر او را نبینید درحالیکه وجود دارند و کلی اطلاعات را درباره او از دست می‌دهید. مثلاً ممکن است فرد دچار اختلال در تکلم و ادراک هم شده باشد ولی اصلاً آن معانی که در انواع کتاب‌های رواندرمانی کوتاه مدت آمده را نشان ندهد. همه اینها را اولاً در جلسات درمان واقعی می‌شود دید، دوماً افرادی هستند که از این ساختارها خارج شدند، مثل نوابغ. ممکن است همه علائم را در نوابغ ببینید ولی چیزی که بیرون می‌آید اصلاً قابل قیاس با آن چارتی که مشخص کرده‌اند نباشد.
وقتی با یک سوژه انسانی کار می‌کنید همه چیزهای از پیش تعیین شده فرو می‌ریزند مگر اینکه بخواهید ماشینی از آن بیرون بیاورید. البته اینطور نیست که این رویکردها به درد نخورند، اما به درد هر آدمی نمی‌خورند. همانطور که پیش‌تر گفته شد کسی که در جستجوی درمان است مهم است که در کجا قرار دارد. یک فردی شاید بخواهد سمپتوم‌هایش را خفه کند و فرد دیگری تمایل دارد موقتی آرامشان کند. در این صورت معلوم است که این رویکردها جواب می‌دهند و در واقع کار این رویکردها همین است. ولی اگر فردی تمایل دارد بداند در درونش چه می‌گذرد، در این صورت درمانگر هیچ چیزی از قبل نمی‌داند؛ قرار است همراه درمانجو شود و جستجو کند.
سوال: آیا می‌شود از آزمون رورشاخ برای ردیابی نشانه استفاده کرد؟
پاسخ: درست است که به آن آزمون‌های فرافکن می‌گویند و درمانجو چیزی که به ذهنش می‌رسد را می‌نویسد ولی در تفسیرش، پروتکل و ساختار و قالب دارد. یعنی اگر کسی فلان چیزها را گفت نشانه چیزهای مشخصی است. این آزمون هم مثل تست هوش است. آزمون‌های فرافکن گستره‌ای، که آزادی پاسخ‌ها در آن زیاد است و تفسیرها خیلی تفصیلی نیستند، فرد خیلی باز و آزاد است و کنترلی روی دیتاهایی که می‌دهد ندارد. ولی با این وجود اگر عمق این آزمون را ببینید، متوجه می‌شوید که بر اساس تعدادی از ملاک و معیار سنجش می‌کنند. خیلی چیزها برای ما صد در صد شده ولی واقعاً صد در صد نیست مانند هوش.
ما تصور می‌کنیم که تست‌ها کاملاً هوش را می‌سنجند و از هوش طبقه‌بندیِ باهوش، کم‌هوش و متوسط داریم. ولی واقعیت اینطور نیست. کافی است برای کسی که احمق یا کم‌هوش فرض می‌شود، فضایی فراهم کنید که فرد بتواند به تدریج دنیای درونی‌اش را تجربه و نمادین کند. تازه متوجه می‌شوید که داستان آنطور که فکر می‌کردید نیست. خیلی از شماها ممکن است در وجودتان با خود گفته باشید «من احمقم.» و وقتی من مرتب می‌پرسم و تکرار می‌کنم که حرف بزنید و سؤال بپرسید، این فکر در شما کار کند. واقعیت این است که اگر بتوانید حرف بزنید، متوجه خواهید شد هر کدام از شما چه دنیای غریبی بر خلاف آن تصور بارزی که در مورد خودتان پیدا کردید، در وجودتان هست. فردی تشخیص اوتیسم گرفته بود و از لحاظ ذهنی هوش او را زیر 90 تخمین زده بودند. اما همین شخص وقتی در پروسه درمان واقعی قرار گرفت از لحاظ زبانی بسیار تفاوت کرد.
برخورد معمول با  اوتیست‌ها  رفتاری است!
نوع دیگر ارتباط با اوتیست‌ها تحولی است؛ مهم‌ترین مسأله اوتیست‌ها این است که با افراد ارتباط برقرار نمی‌کنند. ممکن است با آنها چند ماه روی صندلی بشینید و بدون آنکه ارتباطی صورت بگیرد جلسه تمام شود. بعد از یک یا دو ماه ممکن است یک شیءای را به طرف شما پرت کند و از لحاظ مکانی کمی به شما نزدیک شود. در مرحله بعدی ممکن است چیزی را مستقیم به طرف شما پرت کند. اینها ممکن است آزمایشی از طرف او  باشد تا بداند با چه کسی طرف است. در مرحله بعد ممکن است یک فحش به شما بدهد. البته هر یک از این مراحل ممکن است چند ماه طول بکشد. در مرحله بعدی ممکن است چیزی به طرف شما پرت کند و بگوید آن را به من بده. یعنی از جایی که شما را نمی‌دید، کم کم نزدیک می‌شود. نهایتاً ممکن است بیاید و چیزی به شما بدهد یا از شما بگیرد و اولین ارتباط‌ها را با شما بگیرد. اگر اینطور پیش برود نهایتاً شروع می‌کند به حرف زدن؛ کاری که تا به حال با کسی انجام نمی‌داد.
ممکن است سؤال پیش بیاید که خیلی‌ها تاکنون کنارش بودند، چرا با آنها ارتباط نگرفته است؟ اینجا داستان متفاوت است؛ اینجا شما اول شیء شدید و بعد دارید ارتباط می‌گیرید و آن فرد اوتیستیک خودش به طرف شما آمده نه اینکه شما به طرفش بروید. در این آهسته آهسته آمدن هم ترسش می‌ریزد و ارتباط می‌گیرد. مهم‌ترین مسأله این است که نهایتاً دنیای درونش را نمادین می‌کند. در بقیه رویکردها شاید خیلی چیزها به فرد اوتیست یاد بدهند ولی فرد تبدیل به ماشین خواهد شد. مثل چیزهایی که با شرطی‌سازی به سگ یاد می‌دهند، به فرد اوتیست هم یاد می‌دهند و یاد هم می‌گیرد ولی آیا این سوژه، یک سوژه انسانی است؟!
افرادی هستند که ممکن است از نظر شما خیلی معروف و قوی باشند ولی سوژه انسانی نباشند. سوژه انسانی با کلمه شناخته می‌شود. یعنی آیا فرد خاصیت یک انسان را دارد یا خاصیت کالا را دارد. خیلی از افراد نابغه‌ای که می‌بینید فقط کالا هستند. هر وقت چنین ماشینی کارکردش را از دست بدهد خودش هم غایب می‌شود و کنار می‌رود چون کالا است. ولی زمانی هست که شما سوژه آدمی هستید و در ساختار زبان چیزی ایجاد کرده‌اید که نمی‌توانید غایب شوید.

 

  • مهدی ربیعی