متن و صوت جلسه نهم از روان-شناسی بحران
تاریخ جلسه: 25 آذر 1404
مهدی ربیعی[1]
پرسش اول:
این احساسی که اکنون داریم، همان که برایش میجنگیم و در تصمیمهای ما تأثیر زیادی دارد و ما را به سمت خاصی هدایت میکند، آیا این احساس درونی، خالص و آگاهانه است؟ یا ناشی از زخمهای قدیمی، عقدههای دوران کودکی است؟ این احساس از کجا میآید و چگونه میتوان تشخیص داد که نیاز فعلی من یا مراجع، که او را به این سو میکشاند، از نیاز خالص او نشأت میگیرد یا از یک زخم گذشته است؟
به عنوان مثال، آیا هدف ما که در این مقطع سنی وسوسه شدیم در آزمون شرکت کنیم و دکترا قبول شویم، یک نیاز خالص برای ماست، یا ناشی از پیشینهای قدیمی و یک زخم است؟
تداعی دکتر ربیعی:
بحث نیاز (Need)، میل (Desire) و خواست (Demand) سه مؤلفهای است که در حوزههای مختلف از جمله روانکاوی، انسانشناسی و فلسفه به شکلهای گوناگون مطرح میشود. نیاز را بیشتر به بدن نسبت میدهند، در حالی که میل و خواست را به روان و ساختارهایی مانند کلام مربوط میدانند. اما جدا کردن این سه از یکدیگر در عمل تقریباً غیرممکن است، مگر آنکه در سطح تعریف و کلام از هم متمایز شوند. برای مثال، نمیتوان با قطعیت گفت که حضور شما در اینجا صرفاً ناشی از کنجکاوی و جستجوی حقیقت است، یا آنکه پاسخ به همان گرهها و کمبودهای گذشته است، مانند جبران برخی مسائل، تلاش برای مقایسه خود با دیگران یا ایجاد برتری نسبت به آنان. این مقایسهها میتواند هم از سوی خود فرد و هم از سوی دیگران صورت گیرد. تفکیک این انگیزهها از هم دشوار است. به همین دلیل در فضای روانکاوی، سوژه درباره خودش صحبت میکند تا ابتدا سهم هر یک از این مؤلفهها مشخص شود و سپس تعامل میان آنها روشن گردد.
کسی که به روانکاوی میآید، قرار نیست آن گرهها و مسائل حتی آنهایی که به نظر منفی میآیند کنار گذاشته شوند، بلکه باید آنها را درک کرد: چقدر در شکلگیری شما نقش داشتهاند، چقدر در حضور شما در اینجا مؤثر بودهاند و چقدر با نیازهای شما مرتبط بودهاند.
حال ممکن است بپرسید: اگر اینگونه است، پس مشکل چیست؟ مشکل زمانی پدید میآید که شما بخواهید بخشی از این مؤلفهها را نادیده بگیرید یا منکر وجود آنها شوید. مثلاً بگویید: «من فقط از روی کنجکاوی اینجا آمدهام» که در واقع نوعی انکار بخشی از وجود خودتان است. یا بگویید: «من خانواده بسیار خوبی داشتم» یا «من اصلاً مقایسهای عمل نمیکنم».
پس این بستگی دارد به اینکه استدلالها و دلایلی که ارائه میدهید، تا چه حد کمککننده هستند یا برعکس، انرژی شما را هدر میدهند. برای نمونه در همین کلاس: یک نفر انرژی خود را صرف کارش میکند و بسیاری از واقعیتها را انکار نمیکند؛ یعنی دردها، رنجها و آزارها را نیز در نظر میگیرد و اگر نیاز باشد درباره آنها صحبت میکند، بدون تحریف زیاد. اما فرد دیگری ممکن است انرژی خود را صرف مسائل حاشیهای کند: مثلاً غیبت کند، دوستان یا همکلاسیها را تخریب کند، یا علیه استاد یا نظام آموزشی صحبت کند. در این حالت ممکن است این رفتار پوششی باشد برای نادیده گرفتن بخشی از کمبودها و تاریخچه شخصی. بنابراین، گرایش به مسائل حاشیهای در چنین شرایطی ضروری به نظر میرسد.
پس نادیده گرفتن بخشی از گذشته، که ممکن است بخشی از همان خواستها و امیال باشد، نه تنها کمکی نمیکند، بلکه در مسیر آن چیزی که شما «کنجکاوی» یا «خواست فهمیدن» مینامید، اختلال ایجاد میکند.
با این حال، زمان و موقعیتی نیز قابل تصور است که در آن گذشتهی شما به شما کمک میکند تا بیشتر تلاش کنید و به کنجکاویتان برسید. یعنی بین تاریخچه روانشناختی شما با تمام دردها و رنجهایش، و نیازهای شما همچون کنجکاوی، درک، فهمیدن و ارضای بسیاری نیازهای دیگر، همکاری و تعامل به وجود میآید.
البته تمرکز بر حواشی میتواند دلایل دیگری نیز داشته باشد. مانند مادری که بسیار باهوش و کنجکاو است، اما در ساختار خانوادهای سنتی و بسته گرفتار شده است. اگر او بخواهد به نیازهایش بپردازد، شاید لازم باشد از آن فضا خارج شود و به دنبال درس، تحصیل و مطالعه برود. پس این فرد نباید کار کند؟ نباید نیازهایش را در اولویت قرار دهد؟ ممکن است تمام کار این فرد فضولی در زندگی دیگران یا ایجاد حواشی برای خانواده باشد. چرا؟ چون آن انرژی باید صرف حواشی شود، صرف آن امیال و درخواستهایی شود که از نیازهای واقعی فاصله دارند.
پس اگر شما کار نمیکنید، اگر به دنبال حواشی هستید، اگر به دنبال مؤلفههایی غیر از نیازهایتان میگردید، باید ببینید کارکرد این رفتار چیست و دلایل آن کدام است. بخشی از آن ممکن است جبران برخی رنجها، دردها و شرایط باشد. بخشی دیگر نیز ممکن است این باشد که اگر شما به نیازهایتان بپردازید، ساختار زندگیتان دگرگون شود و شاید حتی اصلاً در این کلاس حضور نداشته باشید.
حال بیاییم به این پرسش بپردازیم که کسی که به نیازهایش میرسد، چه فردی میشود و کسی که کاملاً در خدمت خواستهای روانشناختی است، چگونه عمل میکند؟
رویارویی صادقانه با تاریخچه میتواند چندین حالت و کارکرد داشته باشد. زمانی شما به درمان و روانکاوی مراجعه میکنید تا با مسائل شخصی و تاریخی خود روبرو شوید و اجازه ندهید که آنها مانع کار و زندگیتان شوند. اما گاهی گفتن این مسائل کارکرد دیگری دارد. مانند کسانی که در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی به خودافشایی میپردازند. در آنجا اتفاقاً این کار مانع نیازهای واقعیشان میشود. چرا؟ چون معمولاً به دیگری متوسل میشوند که لزوماً با واقعیت نیازهایشان همخوانی ندارد. اگر یکی از نیازهای شما کنجکاوی است یعنی به اندازهای که هوش، استعداد و توانایی دارید طبیعتاً چه کار میکنید؟ کار میکنید. کار میکنید تا به آن نیاز پاسخ دهید. در اینجا اگر مثلاً قرار باشد استادتان را نقد کنید، هم جنبههای مثبت و هم جنبههای منفی را میبینید، زیرا نقد حالت تحقیقی به خود میگیرد. بنابراین، تفکیک این موارد از یکدیگر کار بسیار دشواری است. باید ببینیم هدف چیست و شما کجا این کار را انجام میدهید. همچنین فلسفهای که پرسش شما را به وجود آورده، بسیار مهم است. گاهی فلسفهی شما این است که ارتباط میان این مؤلفهها را درک کنید و گاهی فلسفه این است که صرفاً حرفی زده باشید.
پرسشگر:
من بسیار جستجو کردهام و مطالعههایی داشتهام و به نتیجهای رسیدهام شاید نتیجه شخصی خودم باشد و برای بسیاری اشتباه باشد: میتوان نیازها را از طریق احساساتی که پس از تصمیمگیری یا پس از برآورده شدن خواستهمان تجربه میکنیم، ارزیابی کرد. مثلاً من کاری انجام میدهم، خریدی میکنم. پس از این خرید، احساس رضایت و آرامش زیادی دارم. آیا میتوان این را به این نسبت داد که من از روی آگاهی و خود واقعیام اقدام به خرید کردهام؟ یا خیر، مانند مثالی که هفته گذشته درباره خرید کوکاکولا تحت تأثیر تحریک زیرآستانهای مطرح کردیم؟ آیا میتوان بر اساس احساسات پس از تصمیم، درباره نیازها قضاوت کرد؟
تداعی دکتر ربیعی:
احساسات به خودی خود سخن نمیگویند، مگر اینکه به کلام تبدیل شوند. زمانی که این سه مؤلفه (خواسته، میل و نیاز) با یکدیگر مرتبط باشند، فرد میتواند صحبت کند. یعنی وقتی میگوید «عصبانیام»، میتواند بگوید این عصبانیت چیست. اما در فردی که این سه در ارتباط نباشند وقتی قرار است چیزی خط بخورد، اگر از او بپرسید چرا عصبانی است، نمیتواند حرف بزند و حتی عصبانیتر میشود و ممکن است پرخاشگری کند. اما وقتی این سه مؤلفه مرتبط باشند و بین روان و بدن نیز ارتباط برقرار باشد، فرد میتواند درباره یک احساس یا هیجان صحبت کند، میتواند بگوید: «به این دلیل ناراحتم» یا «به این دلیل خوشحالم». و این احساسات چندبعدی میشوند. احساساتش حرف زیادی برای گفتن دارند، میفهمد که یک حس است، اما درون خود حاوی حسهای دیگری نیز هست. و در نهایت، هیجان راهحل ارائه میدهد. چرا؟ چون شما میدانید موضوع چیست. مشکل شما با چیست؟ احساس شما چیست؟ با چه چیزهایی مشکل دارید؟ با چه چیزهایی مشکل ندارید؟ کجای کار شکاف دارد؟ کجای کار نقصان دارد؟ کجای کار نقطه قوت است؟ بنابراین، دقیقاً بین هیجان و کلام نیز ارتباط برقرار میشود.
اما زمانی که میبینید بین اینها ارتباطی وجود ندارد، آنجاست که تحریف زیاد است. آنجاست که شما نمیتوانید تشخیص دهید اینجا نیاز واقعی مطرح است یا تاریخچه فرد.
یک موقعیت دیگر: فرزند شما به شدت آشفته است و شما ماندهاید و ممکن است دچار هیجانهای مختلف شوید. این فرزند میتواند نوجوان یا در سنین پایینتر باشد. وقتی دچار هیجان میشوید، ممکن است ببینید این هیجانات چه میخواهند بگویند. مثلاً ممکن است بترسید و بگویید: «من پدر خوبی بودم؟ پدر بدی بودم؟» و «نکنه این مشکل داشته باشد، نکنه اتفاق بدی بیفتد.» همه این صحبتها به ذهن میآیند. سپس یک علامت سوال نیز در دل این هیجانات پدیدار میشود یعنی کنجکاوی نیز سر میزند و آن نیاز خود را نشان میدهد. در میان هیجانات به خود میگویید: «بگذار بپرسم.» میگویید: «چه خبر است؟ داستان چیست؟» و اینجاست که چون اینها را میبینید هم ناراحتی خود را بیان میکنید، هم عصبانیت خود را مشاهده میکنید ممکن است حتی این فکر به ذهن بیاید: «چرا باید ناراحت باشد، چرا عصبانی باشد، در حالی که همه چیز را دارد...» اما در دل این هیجانات، محتوای کلامی نیز مشاهده میشود یعنی ارتباط بین هیجان و کلام و یک علامت سوال ایجاد میشود. میگویید: «خب، بگذار بپرسم: بچه جان، مسئله چیست؟ میخواهی دربارهاش صحبت کنی؟» یا حتی صبر میکنید یعنی سریع واکنش نشان نمیدهید. اما اگر بین کلام و هیجان ارتباطی نباشد، سریع واکنش نشان میدهید، ممکن است پرخاشگری کنید: «برو، برو تو اتاقت! اصلاً لازم نیست عصبانی باشی».
اما وقتی محتوای هیجانات را میبینید و علامت سوالی که باید بپرسید واقعیت چیست را مشاهده میکنید، آن علامت سوال همان نیاز است.
چرا من در این کلاس اینقدر بر پرسش تأکید میکنم؟ چون میخواهم شما پرسش را ببینید، نیازتان را در وجود خود ببینید که اساساً برای چه اینجا هستید؟ آنگاه است که از خود میپرسید: داستان چیست؟
طرف مقابل که فرزند شماست آن عصبانیت، ترس، خشم و نفرت به کلام تبدیل میشود. یعنی در درون خودش، باز به خود برمیگردد که: «خب، من برای چه ناراحتم؟ برای چه عصبانیام؟» ممکن است برگردد و بگوید: «شما پدر و مادر خوبی نیستید.» باز هم در اینجا ممکن است شما به هم بریزید. یعنی وقتی مکث میکنید و به خود بازمیگردید، تازه میآموزید که انسان بودن یعنی همین: صبر کردن، مکث کردن و فکر کردن. و در فرآیند درمان نیز همینگونه است.
در حیطه بالینی، هنگامی که انتقال شکل میگیرد، درمانگر نیز ممکن است آشفته شود، اما صبر میکند، مکث میکند تا پرسشهای واقعی مطرح شوند و میپرسد: «خب، بگو: وقتی میگویی پدر و مادر بدی هستیم، چرا؟»
حتی ممکن است در اینجا رابطه شما به حل مسئله منجر نشود، اما به فرزند میآموزد که ببیند: وقتی عصبانی شدی، پردازش کن، مکث کن، ببین پرسشهایت چیست. این بسیار مهم است. یعنی اگر مراجع شما این را بیاموزد که وقتی ناراحت یا عصبانی شد، مکث کند و فکر کند تا پیش برود، کافی است.
چرا در حیطه بالینی، به ویژه در روانکاوی، گفته میشود به این سادگی پاسخ ندهید، راهحل ارائه ندهید؟ تا فرد بیاموزد که یافتن راهحل به این سادگیها نیست. یعنی دلیل اینکه در روانکاوی شما پاسخ را میبینید حتی اگر گاه پاسخ در ذهن شما حاضر باشد اما میگویید باید صبر کنی چرا؟ تا او خود بیاموزد که باید صبر کند، مکث کند تا ارتباط کلام با هیجان را ببیند، سپس پرسش مشخص شود، صحبت کند و در نهایت شاید حتی حل مسئله نیز رخ ندهد. اما فرد در حال یادگیری یک فرآیند است، فرآیند تحولی را میآموزد.
این فرآیند تحولی که میگویم؛ انسانی که اکنون اینجا میبینید، آیا یکشبه به وجود آمده است؟ تحول او را بنگرید اگر همان دیدگاه تکاملی را در نظر بگیریم انسانی که اکنون انسان شده، فرآیندی بسیار طولانی را طی کرده است. پس چگونه انتظار دارید فرزندی که متولد میشود، در ظرف پنج ماه به آن مرحله انسانی برسد؟ برای من بسیار عجیب است که برخی از این مداخلات درمانی ادعا میکنند: «ما در چهار روز فردی را درمان میکنیم.» بدتر از آن وقتی است که میگویند: «من در یک روز فرد را بهبود میبخشم.» این بسیار عجیب است و اصلاً با فرآیند تحولی انسان سازگار نیست.
فرزندی که متولد میشود تا انسان شود، همان فرآیند تحولی است که از حیوان تا انسان طی شده است. درست است که این تحول از نظر جسمی ممکن است سریعتر باشد، اما از نظر روانی و ارتباط روان با بدن، همان زمان غیرخطی باید طی شود. به همین دلیل انسان شدن به اندازه کل عمر یک فرد زمان میبرد.
پس اگر این را معیار قرار دهید، تازه متوجه میشوید که چگونه با فرد دیگر حالا چه در فضای تربیتی و چه در فضای درمان باید رفتار کرد. مثلاً فرزند میگوید: «ببین پدر، تو آنجا این رفتار را انجام دادی. من الآن دارم بررسی میکنم، از دوستم پرسیدم: این اتفاق برای او نیفتاده، چرا برای من افتاده؟ دلیلش چیست؟» ممکن است در اینجا نیز پدر پاسخی نداشته باشد، اما همین که گوش میدهد، به فرزندش میآموزد که این بخش از زندگیاش را بشنود و نخواهد آن را حذف کند، تلاش نکند که این بخش از خواستش را پنهان کند و کنجکاوی را خط بزند همان پرسشی که ایجاد شده، ارتباطی بین نیاز و پرسش.
اما حالت مقابل: پدر برگردد و بگوید: «همین است که هست، همین است که هست. یعنی تو دیگر نباید در این مورد سوال کنی.» بدتر آنکه پدر برگردد و شروع کند به گفتن امتیازهای خودش. این به فرزند میآموزد که به جای دیدن ضعفهایش، از این پس تلاش کند فقط چیزهای مثبت را نشان دهد. شما در فضای دانشگاه یا فضای مجازی میبینید که برخی به جای کار و زندگی، مدام درباره امتیازهای خود صحبت میکنند. در حالی که نیازی به برشمردن این موارد نیست، زیرا آنچه واقعاً امتیاز باشد، معمولاً ثبت و ضبط میشود. نیاز اصلی همواره با کار گره خورده است نه با شعار، نه با تحقیر و تخریب دیگری. مگر آنکه برشمردن آنها خود یک نیاز باشد مثلاً از شما میپرسم: آقا، مدرک شما چیست؟ کجا درس خواندهاید؟ چه کار کردهاید؟ در آن موقع چون پرسش مطرح است و جایگاه آن وجود دارد، شما پاسخ میدهید نه کم و نه بیش.
پرسشگر:
اگر من احساس رضایت زیادی از انجام این کار داشته باشم، سختیها را تحمل کنم و از این سختیها لذت ببرم زیرا دارم به هدفی که میخواهم می رسم یا برعکس: نتوانم این سختیها را تحمل کنم و مدام با خودم کلنجار بروم: «چرا در این سن و موقعیت دارم دکترا میگیرم؟» و با این همه مشکلات کار، خانه، پروژه، مسافت و ... آیا نمیتوان قضاوت کرد که این تصمیم من از کجا نشأت گرفته است؟ منظورم این است: آیا من یا شما میتوانید از روی احساس لذت، رضایت یا عدم لذت و رضایت متوجه شوید که تصمیم من پخته بوده یا ناپخته، از خودآگاه من سرچشمه گرفته یا از ناخودآگاه و زخمخوردهی من؟
تداعی دکتر ربیعی:
پاسخ من این است: «شما در جایی که قرار دارید، به درستی قرار گرفتهاید.» نمیتوان گفت که این با نیازتان مرتبط نیست. اما نوع ارتباط بین این نیاز و خواست و میل اهمیت دارد. یک نفر ممکن است در کلاس شما نشسته باشد و مدام بگوید: «برای چه اینجا هستم؟ من ناراضیام. جای من باید بهتر از اینجا باشد.» ظاهراً این طور به نظر میرسد که او از یک توانمندی، استعداد و نیاز بالقوه صحبت میکند، اما در عمق، درباره این خواسته نیز سخن میگوید که نمیخواهد به آن نیاز واقعی برسد، زیرا روش برخورد با خود و دیگری مسئلهدار است، مگر آنکه هر دو در ساحتی مانند درمان یا روانکاوی به کلام درآیند تا بین آنها ارتباط ایجاد شود.
یا برعکس، کسی که همیشه میگوید: «من بسیار راضیام» اما هیچ کاری انجام نمیدهد. در اینجا نیز شما درست در جای خود قرار دارید، اما آیا با جایگاه خود ارتباط برقرار کردهاید؟ ممکن است هر روز بگویید: «من در بهترین دانشگاه درس میخوانم.»
هر دو حالت درست است که باید در اینجا باشند، اما آیا با جایگاه خود ارتباط گرفتهاند؟ چقدر از آن نیازهای بالقوه خود را به کار میگیرند؟ چقدر واقعاً مطالعه میکنند؟ چقدر کار میکنند؟ چقدر از روی عشق، علاقه و لذت کاری انجام میدهند؟ ممکن است شما کار میکنید، اما از روی اجبار، ترس و بسیاری عوامل دیگر که بیشتر جنبه همان میل را دارد یعنی خواست و میل، آن مسائل روانشناختی است که شما را وادار به انجام کاری میکند. پس میبینید چرا آن رضایت در یک طرف و نارضایتی در طرف دیگر، لزوماً نشاندهنده نیاز به معنای دقیق کلمه نیست. اما وقتی بین اینها ارتباط برقرار شود، آنگاه ممکن است شما در فضایی مانند گروهدرمانی حاضر شوید و درباره فضای درونی خود صحبت کنید. فضایی به آن بخشهای وجودتان میدهید که ممکن است مربوط به نارضایتیها و رضایت شما باشد. ببینیم حرف آنها چیست؟ چرا فرد اینقدر شکایت میکند؟ یا چرا اینقدر راضی است؟ گاهی رضایت نشاندهنده رضایت واقعی نیست، بلکه نمایشی است یا میتواند دلالتهای دیگری داشته باشد. ما به دلیل جنبه آموزشی کلاس، مجبوریم بحث را خلاصه کنیم. به این معنا نیست که این کلماتی که من میگویم دقیقاً یک معنای مشخص دارند یا فرد باید همه نارضایتی و رضایت خود را در فضای درمان نشان دهد.
جالب است به شما بگویم: روانشناسی که خود نیز در حال درمان است یعنی بین این سه مؤلفه ارتباط وجود دارد زیرا هم میداند در جای درست قرار گرفته و هم میداند که باید به گذشته و زندگی روانشناختی خود نیز بپردازد، یعنی هم کار میکند و هم در فضای درمان خود صحبت و تداعی میکند.
اما اگر دیدید که یک روانشناس صرفاً در جایگاه آموزش، توصیه و نصیحت است و مدام در فضاهای مختلف برای دیگران داده و کالا ارائه میدهد، حتی دیگران را به درمان تشویق میکند و ظاهراً از شغلش بسیار راضی است، اما حتی یک جلسه جرات نمیکند خودش تحت درمان قرار گیرد، درمان برای روانشناس همان پرداختن به میل و خواسته است تا در نیازهایش مداخله نکند. پس اگر فردی روانشناس است، طبیعتاً باید روانشناس میشد، اما چگونگی ارتباط او با روانشناسی بسیار مهم است.
پس میبینید: کسی که از جایگاه خود شکوه و گلایه میکند مثلاً فردی که ازدواج کرده و مدام شکایت میکند که چرا در این خانواده است، چرا با این فرد ازدواج کرده مسئله این نیست که او در جای نادرستی قرار دارد. مسئله این است که نوع ارتباطی که با این جایگاه برقرار کرده، بسیار مهم است. اگر با این موقعیت ارتباط برقرار کند، ممکن است این ارتباط در نهایت منجر به جدایی از آن فضا شود. این اتفاقاً باید ارتباط برقرار میکرد تا به این نتیجه برسد که باید از این فضا جدا شود. پس او درست در این فضا قرار گرفته است. میبینید نیاز چقدر با عشق و کار گره خورده است.
همانطور که اشاره کردم بین کلام و احساس، بین روان و بدن، بین خواسته، نیاز و میل باید ارتباط ایجاد شود تا تحول انسانی رخ دهد.
پرسشگر
برای من و تقریباً همه پیش میآید: فردی تصمیمی میگیرد و احساس آرامش زیادی میکند. این تصمیم ممکن است یک خرید، تغییر رفتار در خود یا تصمیم شغلی باشد و پس از آن بسیار آرام میشود. این احساس ممکن است اصلاً به کسی گفته نشود، اما در درون خودش احساس آرامش عمیقی دارد. و برعکس: فردی تصمیمی میگیرد شاید تصمیمی رو به رشد باشد، شاید تصمیمی که به ضررش نبوده و حتی به او کمک کرده باشد، اما هر بار که آن تصمیم را به یاد میآورد، آرامشی که داشته از بین میرود و دچار اضطراب میشود. نتیجه برای من این است: آن موارد اول از کجا نشأت گرفته؟ چگونه است که من تصمیمی میگیرم شاید پر هزینه باشد اما احساس آرامش زیادی دارد، عشق در آن هست و باعث میشود احساس رضایت کنم؟ یا تصمیمی که بسیار مهم است اما همیشه مضطربم میکند تا زمانی که به آن فکر میکنم، حتی اگر اتفاقات دیگر هیچ ربطی به آن نداشته باشند، ممکن است نسبت به آن معترض شوم.
تداعی دکتر ربیعی
اگر در این احساس لذت، مؤلفه درد، رنج و آزار نیز وجود داشته باشد مانند دوره دکترای خودتان اگر واقعاً بخواهید کار کنید، ممکن است در اینجا لذت ببرید، شعف داشته باشید، اما درد و رنج نیز وجود دارد. درد و رنج آن چیست؟ یکی از دردها و رنجها این است که ممکن است از برخی فضاها خوشتان نیاید، ممکن است درخواستهای محیط زیاد باشد، ممکن است چالشها و آزارهای زیادی وجود داشته باشد. پس اینها در دل آن هستند. شما اینها را میبینید همانطور که در مورد تاریخچه خودتان آنها را میبینید. حالا اگر در شعف، رضایت و اینها باشد، اینها جای خود را دارند و بخشی از رضایت شما را تشکیل میدهند و بسیار متفاوت با زمانی است که رضایت شما این موارد را اصلاً در نظر نمیگیرد.
یک مثال میزنم تا خوب متوجه شوید: من خودم در فرآیند تدریس، به برخی مسائل مانند حضور و غیاب اعتقاد چندانی ندارم. اعتقادم این است که فرد باید با اشتیاق خودش بیاید. اما یک سوال مطرح است: آیا حضور و غیاب به صورت الکی شکل گرفته؟ نه، الکی شکل نگرفته است. یک تاریخچه دارد، یک تاریخچه تجربی که نشان میدهد با وجود ظاهری بودنش، بهتر است که وجود داشته باشد. من این را تجربه کردهام. شما که تعدادتان کم است، اما گاهی در کلاس پزشکی میبینید که چهل-پنجاه نفر نشستهاند. آنها میدانند که من به حضور و غیاب اهمیت چندانی نمیدهم، اما زمانی که حضور و غیاب وجود دارد با زمانی که نیست، واکنش آنها متفاوت است. وقتی حضور و غیاب هست، آنها در واقع متعهدتر میشوند. چرا؟ چون این به عنوان یک نماد، یک قاعده است. ممکن است محتوایش مورد قبول هر دو طرف نباشد، اما وقتی قاعدهای حتی به ظاهر مطرح میشود، انگار شما فرد سومی را در نظر گرفتهاید، یک دیگری، یک ناظر. به همین دلیل است که در ساختار خانواده و ازدواج به نظر من رسم و رسوم نباید کاملاً کنار گذاشته شود، حتی اگر دو طرف از نظر محتوایی آن را قبول نداشته باشند. وقتی شما رسم و رسوم را کاملاً کنار میگذارید، اتفاقات عجیب و غریبی رخ میدهد، انگار به صورت ناخودآگاه تمایل به تعدی و تجاوز به وجود میآید. به همین دلیل بخشی از قاعده باید سر جای خود باشد. چرا؟ چون این حاصل شاید هزاران سال تجربه است. پس این پرسش که آیا رضایت به خودی خود میتواند معیار باشد یا نه، باید ببینیم در دل آن رضایت چه چیزهایی وجود دارد؟ چه چیزهایی در نظر گرفته میشود؟ اگر شما این قواعد را نیز در نظر میگیرید، بسیار متفاوت با زمانی است که رضایت شما این قواعد و محتواها را اصلاً لحاظ نمیکند. پس به خاطر داشته باشید که ظاهر به اندازه بسیاری مسائل دیگر لازم است. بسیاری اوقات افرادی که در حوزه روانکاوی میآیند، میبینند که ظاهر مورد نقد قرار میگیرد و بعد فکر میکنند که نباید وجود داشته باشد.
اخیراً مصاحبهای از آقای خداداد عزیزی دیدم. ایشون در انتخابات جام جهانی درباره موضوعی صحبت میکردند و از الفاظ و کلماتی استفاده کردند که بسیار رکیک بود. در جامعه و از رسانه جمعی نباید از چنین کلماتی استفاده شود. چرا؟ چون این یک تاریخچه، سبقه و تجربه دارد که موجودیتش باید به عنوان یک قاعده حفظ شود. قاعده نه محتوا. درست است که همه ممکن است در خلوت خود از این کلمات استفاده کرده باشند، اما مسئله دقیقاً این است که شما در فضای عمومی قواعد را رعایت میکنید. وقتی از ایشان پرسیدند چرا این کلمات را به کار بردید، گفتند: «چرا دارید نقش بازی میکنید؟ شما هم از این کلمات استفاده میکنید.» اما مسئله دقیقاً این است که در فضای خصوصی شما ممکن است برهنه باشید و خود را ببینید، اما در فضای عمومی این گونه نیست. درست است که ممکن است با برخی محتواها یا مسائل موافق نباشید، اما وجود آن قاعده مهم است. حمله افراد به این موضوع نه به خاطر خود کلام، بلکه به خاطر شکسته شدن قاعده و قانون است. شکستن قانون در دو حالت اتفاق میافتد. این واکنشها اگر تحلیل روانکاوی روی آن انجام دهید، نشان میدهد که آن هجوم و حملات که افراد انجام میدهند ممکن است حتی خودشان نیز ندانند. اگر از آنها بپرسید: «آقا چرا این کار را کردید؟» میگویند: «من با آن کلمه مشکل دارم.» اما به صورت ناخودآگاه این واکنش نسبت به نقض قاعده و قانون است. ناخودآگاه یعنی چه؟ ناخودآگاه حافظ تاریخچه شماست. اگر این قواعد به درد شما نمیخورد، باقی نمیماند. پس ناخودآگاه میگوید این قواعد را نگه دار زیرا به درد میخورد. به همین دلیل گفته میشود ناخودآگاه موجودیتی واقعیتر از خودآگاه دارد.
شما میتوانید این مسئله را در دو حالت ببینید: یکی زمانی که قرار است فضای پرتنشی ایجاد شود یعنی ممکن است پیشآگهی دهد که در آینده اتفاقات وحشتناکی رخ خواهد داد. پیشآگهی دیگر ممکن است این باشد که قاعده و قوانین بهتری ایجاد شود. پس گاهی قاعدهای شکسته میشود تا اصلاح شود. اگر واقعاً قرار باشد اصلاح شود، این بسیار خوب است یک پیشآگهی مثبت. اما اگر این قانونشکنی و قاعدهشکنی باعث هرج و مرج شود، یعنی شما بر اساس قاعده شخصی خود عمل کنید و دیگری نیز به همین صورت، آنگاه هرج و مرج به وجود میآید. ضربالمثل «سگ صاحبش را نمیشناسد» در چنین فضای پرتنشی مصداق دارد. چرا امروزه به ساختارهای بینالمللی و حقوق بشر نقد وارد میشود؟ چون قاعده دارد شکسته میشود. اما قواعدی که شکسته میشوند، باعث میشوند خودخواهیها، خودشیفتگیها و معیارهای تکنفره یا معیارهایی که فقط کشور خود را در نظر میگیرند، اولویت پیدا کنند. حال اگر این ساختارشکنی منجر به ایجاد ساختارهای قویتری شود، بسیار خوب است، اما متأسفانه باید بگویم که شکلگیری ساختارهای قویتر به این سادگیها نیست و زمان میبرد. به همین دلیل گفته میشود انقلاب اگر از طریق اصلاحات صورت گیرد بهتر است. چرا؟ چون وقتی انقلابی رخ میدهد تا انقلاب دیگری جایگزین شود، هرج و مرج زیادی شکل میگیرد و بسیاری آسیب میبینند. اگر کشورهای غربی را نگاه کنید که مدتی طولانی است که در آنها انقلابی رخ نداده است. چرا؟ چون اصلاحاتی که در دل همان ساختارها شکل میگیرد، وضعیت بهتری ایجاد میکند. به همین دلیل از برخی جهات میبینیم آنها از ما جلوترند چون اصلاحات صورت گرفته و هرج و مرجها باعث تعویق اصلاح ساختارها نشده است. منظورم این نیست که همه انقلابها غیرضروری هستند، اما میخواهم بگویم که وقتی قاعده و ساختاری شکسته میشود، زمان زیادی لازم است تا دوباره قواعدی شکل بگیرند که از قبلی بهتر باشند.
حال این موضوع را به فضای بالینی بیاوریم. در فضای بالینی نیز همین گونه است. چرا گفته میشود از همان جلسه اول قاعدهها باید وجود داشته باشند؟ چرا زمان، پول و نوع ارتباط باید مشخص باشد؟ چون این قاعدهها حتی اگر دو طرف به محتوای آنها باور نداشته باشند، موجودیتشان لازم است. موجودیت نمادین آنها از ظاهرشان نیز مهمتر است. پس بسیاری اوقات شما نیاز دارید که ظواهر را رعایت کنید حضور و غیاب در کلاس باید انجام شود زیرا اگر کنار گذاشته شود، نه تنها به خود قاعده، بلکه به قاعده نمادین نیز خدشه وارد میشود.
پرسش آخر :
در روانکاوی، فرد گذشته خود را بیان میکند تا آن را حل و فصل کند و به زندگی برسد. آیا این حل و فصل گذشته تنها از طریق صحبت کردن درباره همان دردها و رنجهای گذشته اتفاق میافتد؟
تداعی دکتر ربیعی:
اگر بخواهیم در این مورد صحبت کنیم، تداعیهای مختلفی به ذهن میآید اما میخواهم با صحبتهای قبلی ارتباط داشته باشد: اول این که وقتی تصمیم میگیرید برای درمان بیایید، یعنی دارید میگویید: «بخشی از آن مسائل، دردها، رنجها، گرهها و عقدههایم را میخواهم کجا ببرم؟ به اتاق درمان.» معنای نمادین این درخواست شما این است: «نمیخواهم این مسائل گذشته، تاریخچه، مسائل مربوط به خانواده، گذشتگان، فرهنگ و کشورم در زندگی، کار، عشق و نیازهایم دخالت کنند.» پس این تصمیم شما یک تصمیم بزرگ و نمادین است، به ویژه اگر واقعی باشد. گاهی تصمیم میگیرید بیایید، اما این تصمیم الکی است: میخواهید پول پدرتان را خرج کنید؟ یا میخواهید بیایید تا ثابت کنید درمان به درد نمیخورد؟ اما زمانی تصمیم واقعی گرفتهاید که این تصمیم یک شوک، یک تروماست: «میخواهیم دست گذشته را کوتاه کنیم.» نه به معنای قطع کردن، بلکه میخواهید در فضای درمان از آن استفاده کنید تا به جای آن که مانع شما باشند، در خدمت شما باشند. آن گذشته شما تبدیل به هنر شود، در کار و روابط شما حاضر شود. اگر بتوانید از آن استفاده کنید، در خدمت شغل شما قرار میگیرد.
پس اولین چیزی که وجود دارد، اگر درخواست شما واقعی باشد، این است که شما آن را کانالیزه میکنید و به فضای درمان میآورید.
دوم این که وقتی درباره گذشتهتان افشا میکنید، تنها کاتارسیس (تخلیه هیجانی) نیست. نقطه اختلاف فروید با کسانی مانند بروئر که کاتارسیس انجام میدادند، همین بود. بروئر میگفت همین که فرد بیاید و تخلیه کند کافی است، اما فروید گفت این کافی نیست. شما آن تجربهای که ساختهاید، آن فانتزی و تاریخچهای که ایجاد کردهاید، پر از تحریف و مسائل غیرواقعی است و همین مانع میشود. اگر مسائل همان گونه که بودهاند بیان شوند و فرد با آنها روبرو شود، مشکلساز نیست، اما تحریف است که مسئله ایجاد میکند. مثلاً با خواهر و برادرتان رقابت و حسادت و داستانهای زیادی دارید که بسیاری از آنها غیرواقعی است و شما همان رابطه غیرواقعی را با همکلاسی تکرار میکنید. پس فقط کاتارسیس مطرح نیست. شما میآیید درباره داستانی که ساختهاید صحبت میکنید. به این معنی نیست که از همان اول بنشینید با این داستان بجنگید. اول باید داستان را بشنوید تا ببینید این داستان را خودتان ساختهاید. اگر به فردی بگوییم داستانی که ساخته و پرداخته، ممکن است قبول نکند و بگوید: «نه، اینها واقعاً اتفاق افتادهاند.» اما وقتی میشنود، به تدریج آماده میشود تا با آن تحریفها و ساختگیها روبرو شود. به این معنی نیست که آنها را کنار بگذارد. اتفاقاً اصطلاحی در روانکاوی به نام «سینتوم» وجود دارد. یعنی آن چیزی که با همه تحریفها ساخته بودید، سمپتوم بود و به همین دلیل مشکل ایجاد میکرد و مانع میشد. حال اگر شما آنها را میبینید و میشنوید و جاهایی که میخواهد مانع شود را کنترل میکنید و به فضای درمان میآورید، به تدریج شروع به کار کردن میکنید و از آنها استفاده میکنید. اینجاست که رنگ و بوی خودتان را پیدا میکنید. اینجاست که سمپتوم تبدیل به «سینتوم» میشود و در نهایت سبکی که باقی میماند سبک زندگی شما میشود. سبک زندگی شما چیزی بود که قبلاً میخواست حذف، سانسور یا از بین برود، حال همان سبک زندگی شما شده سبک عشقورزی شما، سبک زندگی شما که از آن استفاده میکنید. مثلاً اگر هنر باشد، یک سبک نقاشی خاص میشود. اگر روانشناس باشید، یک سبک روانشناسی خاص میشوید که نه تنها مانع نیست، بلکه به علم روانشناسی کمک میکند. و چون سبک است همان چیزی که شما اول پرسیدید: نیاز یعنی چه؟ یعنی سبک خاص زندگی شما میشود. میبینید چقدر بین نیاز و آن میل و تمنا با خواسته ارتباط ایجاد میشود. در نهایت ارتباط اینها میشود «سینتوم» یعنی سبک خاص زندگی شما. آنجاست که اتفاقات عجیب و غریب رخ میدهد. آنجاست که حتی ممکن است اگر در علم باشید، علم را یک قدم جلو ببرید یعنی به دیگران نیز فایده داشته باشد، نه این که خودگویی و خود خندی، بلکه دیگران نیز شما را تأیید کنند که این سبک شما به درد دیگران نیز میخورد.
خب، جلسه ما تا همینجا کافی است.
فایل صوتی مربوط را در آدرس تلگرامی تداعی آزاد گوش دهید؛
https://t.me/free_
[1] . هیات علمی گروه روان-شناسی ، محقق بالینی در حوزه روانکاوی و زبانشناسی
- ۰۴/۰۹/۲۷
