تداعی آزاد

بایگانی

متن جلسه دوم از سلسله نشست‌های تداعی آزاد

شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۴، ۰۹:۴۲ ق.ظ

تاریخ جلسه: 1404/8/3

پرسش اول:

اخیراً خبری در شبکه‌های مجازی پخش شده درباره یکی از بازیگران مطرح سینما. نمی‌دانم مجاز هست اسمش را بگویم یا نه. می‌خواستم بدانم که این شایعه—یا حتی بهتر است بگویم این خبر—که می‌گویند ایشون به کسی تجاوز کرده و بحث دادگاه و این مسائل مطرح است، چه توجیهی دارد؟

سوال من این است:چطور ممکن است انسانی که اینقدر روی خودش کار کرده، یک پرسونال برندینگ بسیار بزرگ از خودش ساخته و بسیار مطرح است—حتی می‌توان گفت یک سوپراستار است، یعنی فردی که همه می‌شناسندش—چطور ممکن است نتواند روی خودش کنترل داشته باشد و مرتکب چنین عملی شود؟ یعنی در اوج موفقیت، خودش باعث سقوط خودش بشود؟ مگر می‌شود؟

و بعد از تجاوز هم که...همه می‌دانیم تجاوز یعنی اینکه بخواهیم به زور به کسی هتک حرمت کنیم، یعنی به زور کاری با کسی بکنیم که به حریمش وارد شویم، یک ورود غیرمجاز...

دکتر،چطور می‌شود که یک آدم این کار را انجام دهد، در حالی که می‌داند چقدر مطرح است؟ این تمایل از کجا می‌آید که یک آدم این‌قدر کنترل خودش را از دست بدهد و همه چیز خودش را نادیده بگیرد؛ شخصیتش، اسمش، شهرتش و آبرویش را؟

برای من هنوز جای سوال است که چطور چنین اتفاقی ممکن است بیفتد.


تداعی دکتر ربیعی:

بحث"تجاوز"... من البته متنی در این باره امروز نوشتم.


پرسشگر:

بله دکتر،عذرخواهی می‌کنم. در رابطه با یکی از افراد مشهور دیگر که در اینستاگرام بسیار مطرح است و خودش در مورد مورد تجاوز قرار گرفتنش صحبت کرده.

این هم موضوعی است که خیلی‌ها درباره‌اش صحبت می‌کنند. برای من این سوال پیش می‌آید که این همه "خودافشاگری" برای چیست؟ این آدم مخاطب داشت، دوستدار داشت، مرید داشت. حالا این بحث تجاوز که مطرح شده... در مورد این آقا گفته شده به کسی تجاوز کرده، و در مورد آن فرد دیگر گفته شده به او تجاوز شده. چطور این دو به هم مرتبط می‌شوند؟ ما می‌خواهیم با این واژه "تجاوز" چه پیامی به مردم بدهیم؟ چه کار می‌خواهیم بکنیم؟


تداعی دکتر ربیعی:

البته قبل از اینکه در مورد این موضوع"تداعی" داشته باشم، باید ذکر کنم که این توضیحات من می‌تواند در مورد آن افراد خاصی که شما مد نظر دارید، انطباق داشته باشد یا نداشته باشد. چون ممکن است همین افرادی که اشاره می‌کنید، در واقع فقط مورد اتهام باشند و اتهامشان ثابت نشده باشد. اما صحبت ما درباره کلیت سوژه‌ای است که مرتکب چنین عملی می‌شود.

حالا، فردی که به این مرحله می‌رسد که به حریم دیگری تجاور کند، یا حالت دومی که شما گفتید، فردی که مورد تعرض قرار گرفته و آن را به صورت عمومی افشا می‌کند، می‌توانند به هم مرتبط باشند. من هر دو حالت را برایتان توضیح می‌دهم.

زمانی که فرد می‌آید و باید چیزی به"دیگری" بدهد—یعنی رویکردش این باشد که در واقع چیزی برای عرضه به دیگری داشته باشد و ملاکش تأیید یا تصدیق دیگری باشد—اگر فانتاسم (خیال پردازی بنیادین) فرد بر این اساس باشد، قاعدتاً باید هر چه دارد را عرضه کند تا دیگری روی آن صحه بگذارد.

در چنین شرایطی، اگر فانتاسم فرد بر این باشد که چیزی برای دیگری داشته باشد (که این "داشتن" می‌تواند ابعاد مختلفی داشته باشد: مثلاً می‌توانید تصویری به دیگری ارائه دهید یا نمادین)، و جایی برسد که فکر کند حرف‌ها، کارها و چیزهایی که ارائه داده تکراری شده، ممکن است فرد خودش را به شکل‌های مختلف "عریان" بسازد. یعنی بیاید و حتی در مورد این صحبت کند که مورد تعرض قرار گرفته و خصوصی‌ترین اتفاقات زندگی‌اش را به دیگری ارائه دهد.

این در مورد حالت دومی بود که گفتید؛یعنی فردی که می‌آید و خصوصی‌ترین مسائل خودش را به دیگری ارائه می‌دهد؛حالا ممکن است آن فرد عمل خود را اینگونه توجیه کند که می‌خواهد "راحت" باشد، "آزاد" باشد، یا قبح و زشتی این کار را بریزد تا دیگران هم بیایند و خودشان را افشا کنند. اگر نیاز داشتید یا مورد سوال بود، ایراد این گونه استدلال‌ها را هم بعداً می‌گویم.

برویم سراغ سوال اول شما:چه می‌شود که فردی در اوج محبوبیت است و هرگونه توجهی را دارد، اما به دیگری تجاوز می‌کند؟ چه نیازی به چنین کاری دارد؟

ببینید، شما دارید در مورد ساحت آگاه صحبت می‌کنید و منطقی استدلال می‌کنید که "این فرد دیگر نیازی به توجه دیگری ندارد". اما زمانی که قائل به ابعاد دیگری از وجود فرد باشید، آن موقع ممکن است در ساحت دیگری، همین فرد که هیچ نیازی به توجه  دیگری ندارد، در آن ساحت خاص نیازمند باشد.

برویم به آن ساحت: فردی که همه چیزش را به دیگری ارائه داده و دیگر چیزی برای عرضه ندارد، حتی از آن مرحله‌ای که خصوصی‌ترین مسائلش را هم افشا کرده و دیگر هیچ چیز دیگری برای ارائه ندارد، ممکن است بخشی از وجودش به طغیان درآید. این را احتمالاً در روانکاوی با مفهوم (واقع) شنیده‌اید. "واقع" یعنی اینکه بیاید و آن نظم حاکم را به هم بریزد. به عبارت دیگر، اگر چنین فردی می‌آید و به دیگری تعرض می‌کند، چندین دلالت دارد:

یکی از دلالت‌های اساسی‌اش این است که می‌خواهد از قید و بند"دیگری" آزاد شود. یعنی می‌خواهد از این رابطه‌ای که همیشه باید چیزی به دیگری بدهد، خارج شود. پس یکی از دلالت‌های تعرض به دیگری همین است: فردی که در اوج محبوبیت است و چنین کاری می‌کند، اگر این عمل واقعی باشد، در واقع می‌خواهد از بند دیگری خارج شود. یعنی تمام آن نظم قبلی، آن اعتبار و جایگاهی که داشته را به شکلی از خود سلب می‌کند.

دلالت دیگرش این است که انگار دارد به"خودش" تعرض می‌کند. یعنی به چیزی که ساخته و "بنده دیگری" بوده، حمله می‌کند یا آن را نفی می‌کند.


پرسشگر:

دکتر عذرخواهی می‌کنم. نمی‌دانم در قالب "ژوئیسانس" می‌گنجد یا نه، اما این میل به رهایی از بند دیگری—آیا این یک "ژوئیسانس" سالم است یا ناسالم؟ می‌خواهد خودش را رها کند، اما آیا این رهایی درست است یا نه؟ نمی‌خواهم خیلی وارد بحث درستی/غلطی یا زشتی/زیبایی شوم، اما به نظر شما، اگر مثلاً بخواهد با "تجاوز کردن" به یک نفر، خودش را از بند دیگران—یا از همان "متن" یا کسانی که برایش مهم هستند—رها کند، آیا این به نظر شما درست یا سالم است؟ که با این عنوان "تجاوز" این کار را انجام دهد؟ چرا با عنوان تجاوز می‌خواهد این کار را انجام دهد؟ چرا به شکل دیگری این کار را انجام نمی‌دهد؟


تداعی دکتر ربیعی:

این یک عمل "سمپتوماتیک" (نشانه‌دار) است!

زمانی که کسی چنین عملی را انجام می‌دهد—یعنی می‌آید و خصوصی‌ترین مسائلش را در فضای عمومی افشا می‌کند،ی ا به دیگری تعرض می‌کند (که آن کسی که تعرض می‌کند، درجه‌اش از لحاظ "سمپتوتوماتیک" بودن ماجرا وخیم‌تر است).

 از لحاظ منطق و فضای نرمالیته، این کارش نرمال نیست، چون تمام اعتبارش را از دست می‌دهد. اما از لحاظ ساحت ناخودآگاه، "آزاد" می‌شود. چرا؟ چون دیگر در اسارت دیگری نیست. یعنی دیگر آن تقلای سابق را برای "در خدمت دیگری بودن" ندارد.

حالا، اینکه چنین عملی چگونه ارزیابی شود، بستگی به این دارد که از چه منظری به قضیه نگاه کنیم. از منظر نرمالیته نگاه کنید، بله، این خیلی مسئله‌دار است. اما از منظر دیگری اگر نگاه کنید، ممکن است این حتی یک "سینتوم" در نظر گرفته شود. اگر این فقدان، این شکاف، این اتفاق باعث بشود که فرد وارد فضای متفاوت‌تری شود و به دنیای درونش متوسل شود (که این موضوع دیگری است و مورد سوال فعلی نیست، اگر سوال بود در موردش می‌توانیم صحبت کنیم)... فعلاً تا همینجا.


پرسش دوم:

حقیقتاً این سوال همین لحظه به ذهنم رسید. در کارگاه‌ها، دوره‌ها و نشست‌های روانشناسی که شرکت کرده‌ام، کسانی که مخاطب بودند و تمایل داشتند در این جلسات شرکت کنند، معمولاً خانم‌ها بودند. حتی در رشته روانشناسی هم اکثراً خانم‌ها هستند، کسانی که برای درمان مراجعه می‌کنند نیز اکثراً خانم‌ها هستند، این برای من همیشه سوال بوده که چرا مخاطب این رشته، معمولاً از جامعه زنان هستند تا مردها؟


تداعی دکتر ربیعی:

وقتی می‌گوییم زن و مرد، قاعدتاً فقط زن و مرد از لحاظ آناتومیک مد نظر نیست. ممکن است مردی باشد که آن بخش از وجودش که "زنانگی" را نمایندگی می‌کند، فاعل‌تر و فعال‌تر باشد. قاعدتاً آن‌ها بیشتر تمایل به یادگیری دارند یا در ساحت‌ها یا فضاهایی هستند که بتوانند با دیگری ارتباط بگیرند.

بر اساس دیدگاه‌ها و منظرهای مختلف می‌شود این را بررسی کرد. البته این را باید در نظر بگیرید که در روانکاوی به خصوص روانکاوی لکانی، چنین است که اصلاً "زن" به آن معنا وجود ندارد. این جمله‌ای است که مورد سوء تفاهم‌های زیادی واقع شده. اما مهم‌ترین دلالت آن این است که "زن" در چارچوب و ساختار مردانه قرار نمی‌گیرد. ساختاری که حاکم است (ساختار مردانه) به این شکل است که می‌خواهد به چیزی تکیه داشته باشد و آن چیز به او این توهم را می‌دهد که "دارد" و دیگر نیازی به "گرفتن" ندارد. اما چون زن به این تکیه‌گاه به شکل مردانه‌اش تکیه نمی‌کند و در قالب آن نمی‌گنجد، این تصور را دارد که "ندارد". در نتیجه بیشتر "میل" دارد که از دیگری بگیرد (البته این گرفتن به معنی انباشت مردانه نیست). به عبارت دیگر، به نظر می‌رسد می‌خواهد با دیگری ارتباط بگیرد تا "ظاهر"ش کند. یعنی در ظاهر به نظر می‌رسد می‌خواهد بگیرد، اما از جهاتی انگار می‌خواهد "نقصان" ساختار مردانه را هم بزنه تو صورتش(به رخ بکشد). این چیزی بود که برای من تداعی شد.


پرسش سوم:

دکتر عذرخواهی می‌کنم، می‌توانم یک سوال بپرسم؟ می‌خواستم تفاوت بین "فقدان"و "محرومیت" را از نظر روانکاوی بدانم. و اینکه گاهی در مراجعین می‌بینیم که افراد دچار الگوهای تکراری می‌شوند. این از کجا نشأت می‌گیرد؟ از فقدان یا از محرومیت؟ وقتی که در "کمپالسیشن تکرار" می‌افتند و به خودشان آسیب می‌زنند، با این امید که "این بار دیگر درست می‌شود". اگر مثال خواستید می‌آورم.

به عنوان مثال، خانمی را در نظر بگیریم که جزو مراجعین من است. این خانم همسر خیلی خوبی دارد که از همه لحاظ (عاطفی، جنسی و...) به او رسیدگی می‌کند و حمایتش می‌کند، اما این خانم دنبال این است که با مردان دیگر ارتباط برقرار کند. اصلاً همسرش برایش هیچ جذابیتی ندارد و در نهایت هم دارد از او جدا می‌شود تا برود خارج از کشور.

مسئله‌ای که آورده بود این بود: من با جمعی از دوستانم (که همسر یا دوست‌پسر داشتند) رفته بودم شمال. آنجا شروع کردم... یکی از پارتنرهای دوست صمیمی‌ام (یعنی دوست‌پسر دوست صمیمی‌ام) که مشروب خورده بود، آمد به سمت من و خواست با من رابطه داشته باشد. اینجا می‌گفت: "می‌دانستم کارم اشتباه است، اما این کار را انجام دادم. می‌دانستم همسر دارم، اما انجامش دادم." چندین بار هم این کارها را در زندگی‌ام انجام داده‌ام.

با این مثالی که آوردم، می‌خواستم بدونم که این اتفاقی که در زندگی این فرد تکرار می‌شود، ناشی از "فقدان" است یا "محرومیت"؟ اگر بخواهیم در ساحت‌های لکانی (نمادین، واقع و خیالی) بررسی کنیم، کجا و چگونه می‌گنجد؟


تداعی دکتر ربیعی:

سوال شما چند بخش بود و یک چیزهایی هم در کنار هم آوردید که می‌شود در موردشان تداعی داشت.ولی این ها حداقل در ساحت نظری کنار هم نمیان؛ من تداعی خواهم کرد تا جایی که ممکن باشد؛ ممکنه برایتان حل کننده باشد و یا ممکنه سوالات دیگری و براتون پیش بیاره.

وقتی می‌گوییم"فقدان"، یعنی نداشته‌ها، یا آن بخش‌هایی از روان که در "شکاف" هستند، یا "نقص" دارند. البته تعریف این به شکل معنایی هم خودش "شکاف" دارد، یعنی کامل نیست. شما هر چقدر هم در موردش صحبت کنید، انگار باز هم چیز زیادی باقی می‌ماند که قابل تعریف نیست. اما شکاف، همان نداشته‌هاست. حتی در داشته‌هایی که فکر می‌کنید دارید، اگر ریز بشوید، می‌بینید در دل آن‌ها هم کلی نداشته و نقصان وجود دارد.

حتی آن‌هایی که خیلی خودشیفته هستند و فکر می‌کنند ابژه‌های کاملی هستند و همه چیز را دارند، اگر رمزگشایی شوند، می‌بینیم در ساحت تصویری ممکن است این را نبینند (یعنی ظاهراً همه چیز دارند، مثل همان سوال اول در مورد آن سوپراستار هست که فکر می‌کند هیچ فقدانی ندارد که بخواهد به دیگری تجاوز کند، هر چیزی برایش مهیاست). اما همین آدم، اگر بخواهد به "واقع" دنیای درونی خودش ریز شود، می‌بیند که در دل همه آن چیزهایی که فکر می‌کرد دارد، کلی نقصان و فقدان هست.

حالا، زمانی که فرد نمی‌خواهد این فقدان‌ها را ببیند و می‌خواهد آن‌ها را بپوشاند و قایم کند—یعنی انگار همیشه از این فقدان فرار می‌کند—می‌تواند به شکل سمپتوماتیکی این فقدان را نشان دهد. همین مثال اولیه در مورد تجاوز می‌تواند نمونه‌اش باشد. یعنی دقیقاً در جایی که فکر می‌کند (و همه فکر می‌کنند) که "همه چیز دارد"، یک دفعه بخشی از وجودش بالا می‌زند که نشان می‌دهد "همین فرد هم ندارد". پس این در مورد "فقدان" بود. خواستم به این شکل بخشی از سوال شما را هم که در مورد آن سه ساحت بود، در دل همین توضیح دهم.

حالا برویم سراغ"محرومیت". محرومیت در ساحت "تصویری" (خیالی) معنی دارد. چون شما می‌دانید چیزی وجود دارد و دستتان از آن کوتاه است. این در ساحت تصویر معنی پیدا می‌کند. اما آن "امر فقدانی" که گفتیم، ممکن است در ساحت تصویر اصلاً هیچ نشانی از خودش نشان ندهد. این توضیحی بود که برای من تداعی شد و فکر می‌کنم کافی باشد.


پرسش چهارم:

یک سوال که خیلی وقت است ذهن من را درگیر کرده (البته من آشنایی خیلی جزئی با رویکرد روانکاوی دارم): آیا در رویکرد روانکاوی، درمان مراجع به "اتمام" می‌رسد؟ و این نقطه اتمام کجاست؟ از جانب خود مراجع است یا از جانب درمانگر؟ این برای من همیشه سوال بوده. شاید به خاطر ترس همیشگی خودم از "پایان" بوده. اگر جایش باشد دوست داشتم در رابطه با آن بدانم.


تداعی دکتر ربیعی:

سوال شما بی‌ارتباط به توضیحاتی که در مورد سوالات قبلی دادم نیست.در ساحت روانکاوی، اگر اصل و "تداعی آزاد" را در نظر بگیریم، تداعی آزاد یک روال ثابت و یکنواخت ندارد. یعنی تا جایی شما مسائل شخصی خودتان را می‌گویید (این "افشاسازی" با آن "افشاسازی" اولیه در فضای عمومی فرق دارد. فرقش در این است که آنجا شما برای عموم افشا می‌کنید، اما اینجا در ساحت درمان، برای یک "دیگری" افشا می‌کنید که فرض بر این است که خود شما هستید—یعنی آینه خودتان است—و قرار نیست موضوع را به دیگری دیگری بگوید).

حالا،آیا این روال برای همیشه است؟ یعنی آیا فرد برای همیشه قرار است در مورد دنیای درونی‌اش و مسائل شخصی اش صحبت کند؟ نه، یک جایی "نقطه" می‌گیرد. چرا نقطه می‌گیرد؟ دلیلش این است که شما دیگر به نقطه‌ای می‌رسید که باید با این مسائل شخصی "کنار بیایید". کنار آمدن به معنی سازگاری به شکل نرمالیته نیست. کنار آمدن به این معنی است که به همین مسائل شخصی—حتی با تمام درد و رنجی که دارد—"حرمت" می‌گذارید. یعنی آن‌ها را قبول می‌کنید و شکل ارتباطتان با آن‌ها عوض می‌شود. یعنی دیگر نیازی نمی‌بینید که در موضعی قرار بگیرید که این مسائل را از خودتان دور کنید، حذف کنید یا "بد" بدانید. حتی این مسائل به شما یک "نیرو" هم می‌دهند.

این"حرمت گذاشتن به خود" موضوع بسیار مهمی است. اما ما باید در نظر داشته باشیم که یک "حریم خصوصی" باید در ارتباط با خودمان وجود داشته باشد. یعنی چیزهایی را باید برای خودمان نگه داریم، مال خودمان باشد. به چه معنی؟ یعنی زمانی که شما چیزی را برای خودتان نگه می‌دارید، انگار نیازی نمی‌بینید که آن را با دیگری به اشتراک بگذارید تا او به شما بگوید که "این خوب است یا بد". انگار آن "سوژه"ای که به شکل هویت تعریف می‌شود، در دل خودش این چیزها را هم دارد.

به بیان دیگر، زمانی که دارید به دیگران می‌گویید، انگار نیاز دارید که آن "دیگری" بیاید و روی شما "صحه" بگذارد، شما را تأیید کند و قبول کند که "این چیزی که هستی، اشکالی ندارد". اما زمانی که به نقطه‌ای رسیدید که بخشی از وجودتان "مال خودتان" باشد، دیگر انگار "صحه خودتان" ملاک قرار می‌گیرد و این باعث اتفاقات عجیب و غریبی می‌شود.

یکی از اتفاقاتی که می‌افتد این است که فرد با آن فقدان‌ها روبرو می‌شود—یعنی با یک عده چیزها در حریم خودش روبرو می‌شود—که دیگر نیازی نمی‌بیند آن‌ها را به همان شکل خام و اولیه(به شکل "ژوئیسانس") بیرون بیاورد. به جای آن، آن‌ها را "نمادین" می‌کند و به دیگری می‌دهد. یعنی تغییر شکلش می‌دهد. از همان مسائل شخصی که بخشی از آن همیشه درد و رنج بود، استفاده می‌کند و چیزی را "خلق" می‌کند.

پس مرحله بعد از"تداعی آزاد"، "خلق" است. اینجا "نقطه گرفتن" درمان، با مرحله بعدی (که "خلق" است) فرمش فرق می‌کند.

فکر می‌کنم تا همینجا برای شما و سوال شما کفایت کند.


پرسش پنجم:

سلام وقتتون بخیر.آقای دکتر، من در دوره‌هایی که گذراندم و روی خودم کار کردم، فکر می‌کنم به خیلی چیزها رسیدم و از این بابت راضی‌ام. اما یک گیر با خودم دارم و آن در مورد "پول" است. مسئله‌ام با پول حل نمی‌شود. یعنی من همیشه خودم را از دریافت پول محروم می‌کنم. به این معنی که اگر کسی از من طلبی داشته باشد، خیلی سریع، سر وقت و با وسواس می‌پردازم. اما برعکسش که پیش می‌آید—یعنی من طلبی از کسی دارم—اصلاً نمی‌توانم دفاع کنم، نمی‌توانم حقم را بگیرم، نمی‌توانم بگویم "پولم را بدهید". همیشه طفره می‌روم، سکوت می‌کنم و خیلی هم ضرر می‌کنم.

در این ارتباط نفهمیدم که پول برای من چه معنی می‌دهد؟چه جایگاهی دارد؟ چرا من اینجوری‌ام؟ نه اینکه پول را دوست نداشته باشم، نه اینکه به حق خودم واقف نباشم، اما نمی‌توانم در موردش حرف بزنم و بگیرمش. درخواستش را نمی‌توانم بکنم.


تداعی دکتر ربیعی:

در مورد پول می‌شود به شکل‌های مختلف و در ساحت‌های مختلف صحبت کرد.آن چیزی که الان به ذهنم می‌آید و تداعی می‌شود را می‌گویم.

با توجه به سوالات قبلی،آن "فقدان" را یکی از چیزهایی که می‌تواند موقتاً بپوشاند، پول است. پول خودش می‌تواند یک ابزار یا وسیله باشد که شما حداقل موقتاً با آن، خلأها و نقصان‌های خودتان را نبینید. یعنی آن را "پر" کنید. به بیان دیگر، آن‌هایی که به دنبال "اعتبار تصویری" هستند، پول برایشان تبدیل به یک "خدا" می‌شود و قاعدتاً کل زندگی‌شان درگیر این است که آن را بگیرند و به سختی هم از دستش می‌دهند.

حالا ممکن است برای یک فرد دیگر، ارتباطش با پول به شکل دیگری باشد—یعنی یک ارتباط "نمادین" با پول داشته باشد. برای مثال، فرد ممکن است اشتیاقش بر این باشد که زندگی‌ای داشته باشد که دوستش دارد، شغلی را انتخاب کند که دوستش دارد، درسی را بخواند که دوستش دارد، یا ابژه‌ای را انتخاب کند که دوستش دارد. یعنی اینجا "ابژه" مهم نیست، آن "اشتیاق" مهم است. زمانی که فرد به دنبال اشتیاق است، رابطه‌اش با پول یک شکل دیگر است. چون اشتیاق مهم است—یعنی عشق و علاقه مهم است—و می‌خواهد "واقع" خیلی از چیزها را ببیند. دیگر نیاز نمی‌بیند فقدان‌هایش را با پول پر کند، چون عشق و اشتیاق باعث می‌شود که شما با نقصان‌هایتان هم روبرو شوید.

اگر شما الان به کلاس می‌آیید یا به صحبت دیگری گوش می‌دهید، این "اشتیاق" شماست که شما را به اینجا آورده. اگر چیز دیگری شما را به اینجا آورده باشد (غیر از اشتیاق)، دیر یا زود برایتان خسته‌کننده خواهد بود، چون شما را مواجه می‌کند با یک عده نقصان.

پس، اگر آن فضای خالی شما با پول پر می‌شود، در گرفتنش ولع دارید و در از دست دادنش هم مسئله دارید. اما فردی که بر اساس اشتیاق و به صورت نمادین زندگی می‌کند (یعنی در یک ساحت دیگر)، انگار شما دیگر فقط به دنبال ابژه‌های بیرونی نیستید، می‌خواهید از خودتان خرج کنید، بلکه می‌خواهید یک "تولید" داشته باشید، می‌خواهید آن زندگی منحصر به فرد خودتان را پیدا کنید. آنجاست که دیگر پول در درجه دوم اهمیت قرار می‌گیرد. درجه اول، آن ساحت نمادین است که اولویت دارد و در درجه دوم، پول اهمیت پیدا می‌کند. برای این فرد هم پول مهم است، اما پول در جهت این است که شما "خرج نمادین" روی آن داشته باشید.

اینجا،ز مانی که شما دنبال "حقیقت" باشید، "بی‌رحمی" دارید—هم در گرفتن و هم در دادن. یعنی ممکن است جایی که نیاز باشد، خرجش هم بکنید، چون برایتان یک چیز دیگر مهم است. یک درمانگر، اگر برایش حقیقت مهم باشد و قرار باشد که حقش را بگیرد، آن را می‌گیرد (حالا ممکن است مراجع ناراحت شود و برود، اما آن کار را انجام می‌دهد). اما اگر فرد به صورت تصویری با مراجعش ارتباط داشته باشد، هزاران مسئله جلوی چشمش است، چون ارتباط تصویری با پول دارد و پول اولویت اول است.

پس ارتباط شما با پول می‌تواند دو شکل داشته باشد:یک ارتباط نمادین، و یک ارتباط تصویری. و این را در نظر داشته باشید که آن کسی که ارتباط نمادین دارد، با همه چیز—با آدم‌ها، با اشیا، با پول—ارتباطش این شکلی است. یعنی اصل "نمادین" برایش مهم است. مطمئناً این را دیده‌اید: برای یک عده، اینطور است که می‌خواهند مراجع را نگه دارند و افتخارشان این است که یک مراجع را نگه داشته‌اند. در حالی که ممکن است برای یک نفر دیگر، اگر ارتباط نمادین داشته باشید، شاید نیاز باشد در جلسه اول فرد را "رد" کنید. و کما اینکه ممکن است همان فردی که در جلسه اول رد کردید، به شما از لحاظ پولی پیشنهادهای عجیب و غریبی بدهد، اما لازم است که چون شما دنبال حقیقت هستید (عشق به حقیقت)، مراجع‌ای را انتخاب کنید که به شکل نمادین با او ارتباط دارید. و اگر قرار باشد آن فرد رد شود، شما به بی‌رحمانه‌ترین حالت ممکن او را رد می‌کنید. و برعکسش هم صادق است: جایی هم هست که شما نیاز دارید پول دریافت کنید، چون به دلیل آن موضوع نمادین است—یعنی تا پول دریافت نکنید، تغییری در فرد ایجاد نمی‌شود. آن پول "نیاز" است.


پرسش ششم:

هر چقدر که در نوشته‌های روانکاوی می‌خوانم (شاید چیزی که می‌گویم خیلی درست نباشد)، اما من اینطور برداشت کردم که آن سه ساحت "خیالی"، "نمادین" و "واقع" که لکان می‌گفت، همیشه ساحت خیالی پایین‌تر و بی‌اعتبارتر از ساحت نمادین دانسته می‌شود. انگار که همیشه توقع می‌رود آدم‌ها ساحت خیالی‌شان را کنار بگذارند و نمادین‌تر بشوند و وارد ساحت نمادین بشوند.

می‌خواهم ببینم که این واقعاً درست است؟ یعنی جایگاه ساحت خیالی پایین‌تر از ساحت واقع و نمادین است؟ و اینکه اگر کسی پا بگذارد در ساحت واقع، یا—همانطور که قبلاً در صحبت‌هایتان گفتید—فقدان برای یک آدمی تغییر شکل می‌دهد (یعنی یک آدمی فقدان را احساس می‌کند، اما آن را تغییر شکل می‌دهد و جور دیگری با آن ارتباط برقرار می‌کند)، آیا ممکن است که این دوباره "برگشت" پیدا کند؟ یعنی مثلاً از ساحت نمادین بیاید تو ساحت خیالی؟ یا از آن فقدانی که توانسته با آن ارتباط بگیرد، یک‌ دفعه ارتباطش قطع شود و تنزل پیدا کند و وضعیتش بدتر شود؟ این ممکن است؟


تداعی دکتر ربیعی:

این سه ساحت با هم در ارتباط هستند. اگر ارتباطشان با همدیگر قطع شود یا از هم یک "گسست" داشته باشد، فرد تبدیل به یک "سایکوتیک" می‌شود.

یک مثال عینی می‌زنم که برایتان قابل لمس باشد. اکثرتان روانشناس هستید. روانشناسان "دشمن"شان کیست؟ روانشناسان "زرد". حالا آن‌هایی که خیلی آکادمیک هستند، می‌گویند این روانشناسان زرد چیزی برای عرضه ندارند یا به شکلی تحقیرشان می‌کنند. اما جالب است به شما بگویم که یک "حقیقت"‌هایی وجود دارد که در روانشناسی آکادمیک پیدا نمی‌شود، اما در دل همان روانشناسی زرد پیدا می‌شود. یعنی آن‌ها چیزهایی دارند که می‌گویند (البته به آن شکلی که آن‌ها می‌گویند، قاعدتاً نیاز است که رمزگشایی شود)، اما شما فقط آنجا می‌توانید آن چیزها را پیدا کنید. ممکن است جمله‌ای را به شکل کلیشه‌ای همه جا ببینید، اما اگر همان را رمزگشایی کنید، می‌بینید که کلی داده در آن هست.

پس می‌بینید که حتی روانشناس هم که خودش در یک شکل آکادمیک(یک نظم نمادین) دارد و با آن ساحت خیالی (که همیشه نقد دارد به آن)، این‌ها در ارتباط با همدیگر هستند که در واقع یک عده حقیقت‌ها را می‌توانید با آن روبرو شوید.

مثال دیگری می‌زنم: فردی را در نظر بگیرید که غارنشین است یا در جنگل بزرگ شده—به واقعی‌ترین شکل ممکن، یعنی نه با آن ساحت نمادین آشنایی دارد، نه آن پوشش و تصویر خیالی را دارد. آن فرد اگر بیاید به جامعه، به همان شکلش قابل پذیرش نیست. او باید یواش یواش همان پوششی که همه دارند را داشته باشد و "نمادین" شود. مثل همان فیلم "ملاقات با جو بلک" که اگر دیده باشید، آن فردی که به عنوان عزرائیل (نماد مرگ) است، می‌بینید که در فیلم رفته‌رفته (بر اساس روال فیلم) هم از لحاظ پوشش، پوشش شبیه آدم‌ها را می‌گیرد (چون قرار است مدتی با آدم‌ها زندگی کند) و هم سعی می‌کند آن آداب و نزاکت و نظم نمادین را هم کسب کند. و تا زمانی که این اتفاق نیفتد، نمی‌تواند با آدم‌ها ارتباط بگیرد.

پس هر سه‌تای آن‌ها لازم هستند. اما ارتباط بین این سه—به مقداری که ارتباط بین آن‌ها بیشتر باشد—قاعدتاً اتفاقات میمون‌تری رخ می‌دهد. اما هر چقدر این ارتباط ضعیف‌تر باشد و دیالوگی بین آن‌ها برقرار نگیرد، و در نهایت اگر کاملاً از هم جدا شوند، فرد به طرف "سایکوتیک" شدن می‌رود.

 

 

  • مهدی ربیعی