تداعی آزاد

تحلیل فهم: متن سخنرانی

يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۸:۳۹ ق.ظ

سخنران: دکتر مهدی ربیعی
تاریخ ارائه: 1401/5/3
اگر موضوع تحلیل فهم را به صورت دو مقوله در نظر بگیریم، تحلیل است و فهم. خود تحلیل از لحاظ زبان‌شناختی چندین معنا دارد و دلالت‌هایی به آن می‌شود که خیلی برجسته نیست. ابتدا معانی مرسوم و عامیانه‌اش را توضیح می‌دهم و بعد می‌رویم سراغ بخشی از دلالت‌هایی که خیلی در موردش صحبت نمی‌شود و شاید بتوان گفت فراموش شده یا کنار گذاشته شده‌اند. احتمالا شنیده‌اید که در حوزه علمی و حوزه عمومی در مورد تحلیل واژه‌ها و مفاهیم و معانی‌ای که به آن لینک می‌شود، بیشتر بررسی و کاوش، تجزیه، انسجام، حل یا حفظ این موارد، مفاهیمی هستند که مرسوم‌اند و حتی در حوزه علمی هم همین مفاهیم خیلی برجسته هستند. وقتی در مورد تحلیل صحبت می‌کنیم می‌توان گفت تحلیل در حوزه‌های مختلف مد نظرمون هست: حوزه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و اگر در کلیه حوزه‌های تمدنی بخواهیم بررسی کنیم تحلیل شامل آنها می‌شود ولی اختصاصا بیشتر درباره تحلیل حوزه روان صحبت خواهم کرد.
خیلی روی معانی مرسوم مانند بررسی، کاوش، تجزیه و انسجام، حل یا حفظ نمی‌مانم و سراغ آن بخش از معانی و دلالت‌هایی که فراموش شده و خیلی هم مهم هستند می‌روم. یکی از دلالت‌های اصلی که در تحلیل گم شده یا کنار گذاشته یا واپس زده شده، «از دست رفتن»، دفع و حذف است. یعنی اینها معانی و دلالت‌هایی بوده که در طول تاریخ و در پروسه‌ای بسیار طولانی کنار گذاشته شده و زمانی که اینها کنار گذاشته شوند، کارکرد اصلی تحلیل هم از دست می‌رود یا بیشتر روی بعدی تمرکز می‌کند که درواقع علاوه بر رسالتی که دارند جنبه پوششی هم دارند. می‌توان گفت تحلیل‌هایی که در حال حاضر انجام می‌شوند از رسالت اصلی خودشان دور شده‌اند و تحلیل فوایدی دارد که اصلا قرار نبود این‌گونه شود. یعنی اگر تحلیل به درستی کار می‌کرد این چیزی که الان می‌بینیم نبود.
در این سخنرانی روی چند موضوع بیشتر تمرکز خواهم کرد که چرا اصلا به این شکل شد، چرا یک بخش مهمی از تحلیل افتاده و بیشتر روی ابعادی که خودش می‌تواند کلی آسیب به همراه داشته باشد متمرکز شده است. یعنی بیشتر به چرایی می‌پردازیم و سپس به اینکه این اتفاق چه نتایج و چه عواقبی به همراه داشته است و نهایتا هم می پردازیم به اینکه راه برون‌رفت از آن چی است و چطور می‌شود تحلیل، به رسالتی که دارد برگردد و در عین حال بخش دوم موضوع را که همان فهم است بررسی می‌کنیم.
برمی‌گردیم به دلالت‌هایی که فراموش شده‌اند مثل دفع، حذف و از دست رفتن، یعنی سه دلالت اصلی که در تحلیل باید باشد و نیست و احتمالا هم خیلی از شما در مورد این موارد چیزی نشنیده بودید ولی با یک جستجوی ساده در حوزه زبانشناختی می‌توانید ببینید دلالت‌هایی که وجود دارند همین‌ها هستند ولی هیچ اشاره‌ای به آنها نمی‌شود. احتمالا از تحلیل، با مواردی مانند کاوش، تجزیه، حل و فصل، جمع کردن یا انسجام دادن برخورد کرده‌اید و شنیده‌اید اما در مورد دلالت‌هایی که گفتم نشنیده‌اید. در کل روند شکل‌گیری تحلیل این‌گونه بود که چندین پروسه قبل از خودش در طول تحول تمدن شکل گرفته بودند که آسیب هایی در پی داشته‌اند. یعنی خود علم یکی از آن تحولات بود مثل فلسفه، فلسفه علم و حوزه‌های مختلفی نیز شکل گرفته بودند که نتیجه نداده بودند. به عبارتی حوزه تمدن به قدری اضافات داشته که موجب به وجود آمدن تحلیل شده بود تا خیلی از اضافات تمدن و حوزه قبل از خودش را کاهش دهد، حذف کند و دفع کند. درواقع قرار بود این اتفاق با تحلیل شکل بگیرد.
تحلیل حوزه بسیار وسیعی دارد از جمله حوزه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و اختصاصا در حوزه روان که بیشتر لینک می‌شود با روانکاوی، یعنی کارکرد اصلی آنها این بود که باعث شوند بسیاری از اضافات حذف شوند، دفع شوند و از دست بروند. مانند این بود که بشر بیش از اندازه خورده بود و حالا باید پروسه‌ای به وجود می‌آمد تا کمک کند یا تسهیل کندکه این اتفاق دفع رخ دهد. چیزی که اکنون در حوزه موضوعات مختلف مشاهده می‌کنیم، همان قسمت اول معانی است که مرسوم است یعنی قسمت اول معانی مرسوم تحلیل، بیشتر جمع‌آوری، کشف، حل و بررسی است که همه این موارد ابعادی از تحلیل هستند و باعث افزایش می‌شوند به‌طوریکه یک افزوده‌ای بر آنچه قبلا بود می‌شوند. احتمالا هر روز می‌بینید که تحلیل‌های مختلفی در حوزه‌های گوناگون باعث انباشت فضولات زیادی شده‌اند ولی روی آنها عناوین علمی گذاشته‌اند، مثلا همین حوزه تخصص روان؛ امروزه روانشناسی جنبه فزونی بخشیدن به دیتاها را پیدا کرده است یعنی چه در حوزه آموزش و پژوهش و چه در حوزه کار کلینیکال  بیشتر آموزش می‌دهد، بیشتر می‌دهد. همان‌طور که می‌بینید چه در اتاق درمان و چه بیرون از آن هر روز تکنیک‌های مختلف درمانی و آموزشی و دسته‌های مختلفی به وجود می‌آید و بشر را بیشتر از چیزی که بود پرتر و گم‌تر و گیج‌تر می‌کند. درصورتیکه اگر رسالت اصلی تحلیل رخ می‌داد، باید قاعدتا بخش بزرگی از این کمیتی که به وجود آمده بود، در اتاق درمان از بین می‌رفت. برمی‌گردیم به همان مثالی که زدم، بسیاری از بسته‌های آموزشی درمانی و مداخلاتی که در حوزه روان وجود دارد، کارکردشان را از دست دادند، نادرست هستند و یا حتی آسیب زننده هستند اما اینها از بین نمی‌روند، کنار گذاشته نمی‌شوند و حتی با عناوین و اسامی مختلفی دوباره بازمی‌گردند. این موضوع یکی از عواقب کنار رفتن آن دلالت‌های اصلی و رسالت بنیادین تحلیل است که گفتیم از دست رفته‌اند.
این مسأله در حوزه‌های دیگر هم مصداق دارد، مثلا در حوزه سیاسی افرادی هستند که تحلیل‌ها یا کتاب‌های مختلفی می‌نویسند. در حوزه‌های مختلف دانشگاه کتاب‌های مختلفی نوشته می‌شود که بخش بزرگی از آنها تکراری است؛ یعنی قاعدتا خیلی از این کتاب‌ها اگر فشرده شوند، ممکن است بیش از چند خط یا چند صفحه محتوا نداشته باشند. به‌طور مثال یک استادی صدها کتاب و مقاله منتشر کرده که شاید یک جمله هم از خودش نباشد و همه‌اش تکرار مکررات باشد. این تولیدات چه از لحاظ بنیادی و چه از لحاظ کاربردی هیچ صرفه‌ای ندارد بلکه باعث یک گیجی هم می‌شود که متعاقبا در آینده، این گیجی در بشر دفع نخواهد شد و بشر دچار تهوع می‌گردد یعنی باید انتظار داشته باشیم که بشر از این همه تکرار مکررات دچار تهوع شود. این اتفاق از نتایج و عواقب آن بخش از تحلیل است که واپس زده شده و کنار گذاشته شده است. از لحاظ سازمانی، دولتی و ارگانی هم کارکرد و هدف اکثر سازمان‌هایی که به وجود می‌آیند، مانند بخشی از تحلیل است که میل به انباشت و جمع کردن دارد. مثل خیلی از حفاظت‌خانه‌ها از جمله حفاظت از حقوق بشر، حفاظت از محیط زیست، حفاظت از اطلاعات و انواع حفاظت‌های مختلفی که می‌بینید. حتی خود مرزبندی‌ها و کشورهایی که به وجود می‌آیند، ساختارهای اجتماعی مانند خانواده، فرهنگ، اجتماع و ... . اینها هدفشان این است که آن چیزی که وجود دارد را حفظ کنند، نگه دارند و جمع کنند. ممکن است بسیاری از اینها آسیب زننده باشند و خیلی وقت پیش باید حذف می‌شدند و کنار می‌رفتند ولی این اتفاق نیفتاد. خب، از آنجایی که بخشی از تحلیل که همان از دست رفتن است و بایستی هم رخ می‌داد و تحلیل به وجود آمد تا خیلی از اضافات و فضولات حذف شود و حالا آن بخش از تحلیل که از دست رفتن است کار نمی‌کند، بنابراین بخش اول آن که همان معانی مرسوم است و کارش بیشتر حفظ کردن و انسجام و جمع‌آوری است نیز درست عمل نمی‌کند؛ یعنی شما مشاهده می‌کنید که خیلی از سازمان‌ها به وجود می آیند اما طبق هدفشان عمل نمی‌کنند مثل سازمان حفاظت از محیط زیست که خودش علیه محیط زیست می‌شود یا حقوق بشر که خودش علیه حقوق بشر می‌شود زیرا چون همان کارکردی که بایستی در تحلیل یا حوزه‌های دیگر فعال می‌بود، کار نمی‌کند و قطعاً پیروز میدان همان بخش است اما به شکل سمپتوم عمل می‌کند.
قبل از تحلیل درواقع حوزه‌های مختلفی به وجود آمدند با این هدف که آفات و فضولات و خیلی از چیزهایی که به درد نمی‌خورند را حذف کنند اما چون اتفاق نیفتاد گویی آخرین راه همین تحلیل بود. مثلا در حوزه روانکاوی گفته می‌شود گفتار روانکاوی آخرین گفتاری است که می‌شود انتظار داشت به تسهیل این فرایند کمک کند ولی متاسفانه اتفاقی که افتاده این است که روانکاوی هم به شکلی که امروزه فراگیر شده، خود باعث انباشت دانش می‌شود یعنی خیلی جاها خودش هم حفظ و جمع‌آوری کرده و مدافع خیلی از ارگان‌ها، سازمان‌ها، ایده‌ها و همان فضولات تمدنی است که باید حذف می‌شد درحالیکه رسالت روانکاوی تسهیل و از دست رفتن است.
جالب است که در روانکاوی می‌بینید که خیلی از سازمان‌ها و انجمن‌های مختلف شکل گرفت برای دفاع از خودش یعنی کار روانکاوی این بود که« از دست رفتن» را تسهیل کند ولی الان یک موسسه یا یک ارگان یا سازمانی شده که می‌خواهد خودش را حفظ کند. باز هم اگر بخواهم اختصاصا در ارتباط با روانکاوی یا حوزه روان مثال بزنم همان اتاق درمان است؛ قاعدتاً اتاق درمان باید شرایط را تسهیل کند تا درمانجو یا کسی که می‌آید سراغ درمان بتواند از دست بدهد یعنی از خودش و دنیای درونش بگوید تا از دست برود. یعنی همین گفتن است که باعث می‌شود بخش بزرگی از دیتاها از دست بروند ولی برعکسش صادق است یعنی می‌بینید به جای اینکه درمانجو صحبت کند، کسی که در موضع درمانگر است صحبت می‌کند. قبل از اینکه فرد به اتاق درمان بیاید، ایده‌های حوزه روان مشخص است، ایده‌های به اصطلاح روانکاوی و روانشناسی در جامعه پخش شده است و می‌بینید که مثلا مطالبی که در فضای مجازی و اینترنت و جاهایی که عنوان روانکاوی دارد پخش می‌شود و گسترش پیدا می‌کند. خب خیلی عجیب است که پیشاپیش می‌گویند ما می‌خواهیم چه کار کنیم، ایده‌آل چیست، ارزش چیست.
بسیاری از مراجع‌ها یا کسانی که به عنوان آنالیزان به تحلیل می‌روند هم انتظار دارند چیزهایی که از قبل می‌دانسته‌اند به آنها داده شود که قاعدتاً در اتاق درمان مداخله ایجاد می‌کند. یعنی اگر به بیمار بگویید که با ما حرف بزن تا آن قاعده از دست رفتن یا خیلی از اضافات و فضولات حذف شوند، او باز هم انتظار دارد شما صحبت کنید و اصلا خیلی‌ها ممکن است اصلاً چیزی به ذهنشان نیاید و ذهنشان خالی باشد. علت اینکه می‌گویم در پروسه روانکاوی هم اشکال به وجود آمده این است که اصل تداعی آزاد اصلا رخ نمی‌دهد چون پیشاپیش ایده‌های روانکاوی پخش شده اند درحالیکه روانکاوی اصلا ایده نیست، روانکاوی همان تداعی آزاد است. روانکاوی محتوا نیست بلکه روش است و این چیزهایی که به عنوان ایده روانکاوی در فضاهای مختلف پخش می‌شود، نه تنها روانکاوی نیستند بلکه مداخله‌گر هم هستند. حالا ممکن است یک دیتایی به عنوان تداعی آزاد گفته شود که پس خاصیت تداعی آزاد دارد و هیچ وقت به عنوان محتوا یا روش عمل نمی‌کند. یعنی کارش دستکاری کردن برای از دست رفتن است نه این که باعث انباشت دانش شود. شما در تداعی آزاد تحریک می‌شوید حرف بزنید، بحث کنید، جدل کنید و درواقع این قاعده روانکاوی است که البته رخ نمی‌دهد.
کتاب‌های بسیاری در ارتباط با روانکاوی می‌بینید که نوشته شده است. می‌رسیم به بخش مهم رسالت روانکاوی که همین از دست رفتن است است. برمی‌گردیم به اینکه چرا این بخش از تحلیل کنار گذاشته شده است. تا اینجا در مورد عواقبش گفتم و از اینجا به بعد در ارتباط با چرایی آن صحبت می‌کنم. اینکه چرا این پروسه یا فرآیند رخ داده؛ یعنی چرا این بخش مهم از تحلیل از دست رفته است. تحلیل که قاعدتا خودش باید باعث از دست رفتن می شد چرا خودش از دست رفته است. انگار داستان از دایره اصلی یا هسته اصلی کنار رفته است. من این موضوع را مقداری از منظر تاریخی توضیح می‌دهم: از لحاظ تاریخی، فردیت یا همان سوژگی فرد به دلایل مختلفی مثل ترس از فنا و مرگ به سمت جمع رفت با هدف اینکه خودش را حفظ کند. اینجا هم دلیل اینکه بشر اولیه به سمت جمع رفت این بود که نسبت به محیطش و نسبت به گونه‌های دیگر ضعیف‌تر بود و با این هدف به سمت جمع رفت که خودش را حفظ کند. اهداف بسیاری از جمع‌هایی که به وجود آمدند مثل خانواده، فرهنگ و تمدن این است که باقی بمانند و قدرتمند شوند ولی اینجا یک چیز مهم از دست می‌رود؛ فرد برای حفاظت از فردیت این کار را کرد ولی خود این جمع باعث شد که فردیت از دست برود. به آن مثالی که در مورد دانشگاه گفتم دقت کنید، ممکن است خیلی از شما از اساتید باشید یا دانشجو باشید؛ می‌بینید کتاب‌ها، مقالات و ایده‌های مختلفی پیدا می‌کنید ولی اگر جستجو کنید در هیچکدام از این مطالب، حداقل نود و نه درصد از این مطالب اصلا آن سوژگی وجود ندارد، یعنی اصلاً نویسنده وجود ندارد. فرد در ارتباط با یک موضوعی می‌نویسد اما خودش در نوشته‌اش حضور ندارد. ممکن است در جایگاه استاد تمام هم باشد اما یک خط یا یک جمله هم از خودش نیست و این یعنی سوژگی از دست رفته است؛ سوژه به جمع پناه برده با هدف اینکه از خودش محافظت کند درحالیکه خودش از دست رفته است. یعنی الان در حال حاضر چیزی که می‌بینید این است که سوژه اصلا وجود ندارد، حالا همین موضوع را در رابطه با اتاق درمان در نظر بگیرید؛ کسی که در جایگاه درمانگر نشسته خودش اصلاً حضور ندارد، آیا به نظر شما اصلا درمان یا روانکاوی رخ می‌دهد؟ خود این موضوع شده بانی یک ایده، مبلغ یک پشتوانه نظری و اصلا درمانی رخ نمی‌دهد چون درمانگری وجود ندارد که کمک کند یک نفر متولد شود. پس چرایی مسأله برمی‌گردد به اینکه فرد به خاطر ترس از فنا رفت سراغ جمع ولی دقیقا از طریق همان چیزی که می‌ترسید، از دست رفت. اصلا چیزی که قرار باشد از دست برود، می‌رود و کاری هم نمی‌توان کرد. مثلا می‌دانیم کشور ما در گذشته وسعت بسیار زیادی داشت اما بخش بزرگی‌اش از دست رفت و کاری هم نمی‌توان کرد. این موضوع در ارتباط با خود زمین هم هست که کسی نمی‌تواند جلوی از بین رفتنش را بگیرد شاید فقط بتوان از دست رفتن آن را به تعویق انداخت و همین به تعویق انداختن هم باعث می‌شود کلی سمپتوم، آسیب و مسأله به وجود بیاید. من این مسأله را از بعد فردی باز می‌کنم؛ قاعدتا فرد باید کلی چیزها را از دست بدهد و حتی بعد از یک پروسه‌ای خانواده را نیز باید از دست بدهد. در سایر گونه‌ها هم از جمله حیوانات این پروسه رخ می‌دهد؛ تا یک زمانی حیوان با پدر و مادرش است و بعد آنها را از دست می‌دهد. حتی بر اساس برخی مستندات بسیاری از بچه‌های حیوانات یا گونه‌های دیگر بعدها اصلا پدر و مادرشان را نمی‌شناسند و ممکن است یک ارتباط جدیدی با خانواده خود شکل دهند، مثلا ممکن است با یکی از اعضای خانواده یا گونه خودش لینک شود. حالا این موضوع در رابطه با انسان چگونه است؟ انسان امروز دائما به دنبال این است که جمع کند و نمی‌خواهد چیزی را از دست بدهد یعنی نه اشیائی که متعلق به خودش است و نه اشخاصی که تا یک زمانی قرار بود متعلق به او باشند، نه دانش و نه هیچ چیز دیگری را و دچار یک یبوست روانی شده است که همین خودش کلی مسئله‌ساز است.
حالا راه برون‌رفت از این موضوع چیست؟ چگونه می‌شود تحلیل بازگردد به رسالت اصلی خودش؟ چطور تحلیل که همان از دست رفتن است دوباره کار کند؟
اختصاصا در حوزه روانکاوی می‌گویند فرد باید روانکاوی فردی (انتانسیون) و روانکاوی در حوزه اجتماع (اکستانسیون) داشته باشد. ولی در ارتباط با حوزه‌های دیگر چه کاری می‌توان انجام داد که این فرایند رخ دهد؟
اگر کلام رخ دهد باعث می‌شود که فضولات و اضافات دفع شوند، امروزه کلامی که بشر استفاده می‌کند، کلام‌های اصلی و اولیه نیستند بلکه کلام‌های نیابتی هستند انگار شخصی دارد به جای شخصی دیگر صحبت می‌کند و این موضوع بارها تکرار می‌شود. مثلا در خانواده معمولا یک نفر به عنوان نماینده صحبت می‌کند، در دولت‌ها نماینده است که صحبت می‌کند و در هر تخصصی افراد خاصی هستند که صحبت می‌کنند و اغلب صحبت‌ها تکراری است. از لحاظ سیاسی نیز اکثرا پروسه راهبردی و کلام رهبران، مسئولین و رؤسا تکراری است و جالب است که مدام هم تکرار می‌شود و با اینکه مشخص است ایده ساختار، سازمان و گفتارشان چه هست ولی باز هم مدام صحبت می کنند. مثلا در خانواده یکی دو نفر غالبا صحبت می‌کنند و بقیه اصلا صحبت نمی‌کنند. در روستاها هم اگر دقت کنید فقط چند نفر هستند که کلام می‌کنند و باقی افراد اصلا صحبت نمی‌کنند یعنی انگار یک لالی رخ داده است و یک عده به جای دیگران صحبت می‌کنند و عده‌ای که خاموش‌اند تصور می‌کنند که حرف‌هایشان همان حرف‌هایی است که افرادی که نقش نائب دارند، بیان می‌کنند. درحالیکه آنها حرف دارند و زمانی که صحبت کنند قرار است اتفاقی رخ دهد. به عبارتی دانش اصلی پیش همان افرادی است که به عنوان نافهم، لال و افرادی که حرف ندارند شناخته می‌شوند. اگر قرار است اتفاقی بیفتد دقیقا همان جا است و جالب است بدانید همان افرادی که حرف می‌زنند اگر در اتاق درمان همان بخش از وجودشان که همیشه صحبت می‌کند، حرف بزند هیچ  کمکی به آنها نمی‌کند. اگر شما به اتاق درمان بروید و همان حرف‌هایی را بگویید که همیشه می‌گویید هیچ فایده‌ای ندارد و دقیقا آن بخش‌هایی از وجود شما که لال است باید در اتاق درمان صحبت کند. در مورد جامعه هم همینطور است یعنی به صورت کلان اگر قرار باشد در دنیای امروز اتفاقی بیفتد از طریق افرادی که صحبت  می‌کنند، نمی‌افتد. دقیقا از طریق همان بخشی از جوامع که نافهم و لال هستند یا اصلاً حرف زدن بلد نیستند و حرفی برای گفتن ندارند سازه‌ها عوض می‌شوند، ساختار عوض می‌شود و اتفاقات دیگری رخ می‌دهد. پس همان چیزهایی که از دست رفته‌اند باید حرف بزنند و آنهایی که همیشه صحبت می‌کنند باید کنار بروند چون آنها حرف‌هایشان را گفته‌اند.
در حوزه‌های تخصصی علمی هم همینطور است؛ مثلا در حوزه روان از عمر تدریس و آموزش برخی کتاب‌ها مانند هیلگارد، کاپلان یا برخی کتب ویژه حوزه آسیب شناسی بیش از بیست سال می‌گذرد. در حوزه روانکاوی هم همینطور است، هر چند که روانکاوی اصلا دانش محتوایی نیست یعنی اصلا متوجه نمی‌شوید آنهایی که واقعا روانکاو هستند چه می‌گویند. آنها تحریک می‌کنند ذهن شما را ولی دقیقا نمی‌فهمید دنبال چه هستند و چه می‌گویند. پس یکی از راه‌های برون‌رفت در سطح کلان این است که همان بخش‌هایی از جامعه که صحبت نمی‌کنند حرف بزنند.
در اتاق درمان و در پروسه روانکاوی هم همان سازه‌ای که باعث می‌شود فرد همیشه براساس آن صحبت کند، هیچ فایده‌ای ندارد. اگر شما چند ماه پشت سرهم به یک شکل صحبت کنید باید درمان شما قطع شود چون هیچ فایده‌ای ندارد و دقیقا اگر قرار باشد در یک فرد اتفاقی بیفتد آن ابعادی از وجود شخص باید به کلام در بیاید که تاکنون کلام نکرده است. در سطح جامعه و جهان هم اگر قرار است حرفی زده شود آن آدم‌هایی باید صحبت کنند که هنوز صحبت نکرده‌اند. در حوزه‌های تخصصی هم همینطور است؛ می‌بینیم که در حوزه‌های دانشگاهی تعدادی افراد معروف شده‌اند و حرف‌هایشان هم تکراری است و بعد همان گفتمان هم حاکم است بر حوزه دانشجویی. در حوزه کار، دانش و کاربرد علوم هم همینطور است و به درد نمی‌خورد چون اگر به درد می‌خورد هر روز سمپتوم اضافه نمی‌شد.
جالب است که یکی از نشانه‌های اینکه روانشناسی و روانپزشکی درست عمل نمی‌کند این است که هر روز به تعداد سمپتوم‌ها و اختلالات اضافه می‌شود.
حالا لینک می‌زنیم به «فهم». دقیقا اتفاقی که می‌افتد این است که زمانی که سوژگی وجود نداشته باشد و فردیت از دست رفته باشد، فهمی نیز حاصل نمی‌شود و این وهم است که به دست می‌آید. یعنی اگر از روانشناس‌ها و روانپزشک‌ها بپرسید که آیا حوزه‌های روان خوب عمل کرده‌اند، می‌گویند که خیلی خوب عمل کرده اما اگر خوب عمل کرده پس دلیل اینکه تعداد اختلال‌ها، سمپتوم‌ها و مسائلی که قرار بود حل شوند و نیز پیچیدگی‌شان روز به روز بیشتر می‌شود؟ دلیلش این است که وجود سمپتوم یعنی مسأله اصلا حل نشده و آن چیزهایی که باید از دست می‌رفته، از دست نرفته است. اگر سمپتوم  مرتبا پیچیده می‌شود نشان می‌دهد که آن سمپتوم‌های قبلی کارکرد شان را از دست داده‌اند اما مشکل کماکان باقی است و سمپتوم باید پیچیده‌تر باشد تا پیغامش را برساند ولی آن پیغام شنیده نمی‌شود. البته این را هم بگویم که چیزی که قرار است از دست برود می‌رود و آن اتفاقاتی که قرار است رخ بدهند، رخ می‌دهند. به عنوان مثال سازمان‌ها و انجمن‌های مختلفی که به وجود می‌آیند در جهت اینکه حفظ کنند ولی از دست می‌روند. مثلاً حوزه‌هایی که تحت عنوان حفظ آثار فرهنگی هستند و آن چیزهایی که نباید از دست بروند را در نظر بگیرید، خودشان می‌دزدند و این سازمان‌ها تبدیل شده‌اند به ضد چیزی که قرار بوده حفظ کنند. چرا؟ چون از دست رفتن مهم است و باید از دست برود یعنی خیلی از این چیزها باید از دست برود. در مورد فهم هم دقیقاً برمی‌گردیم به سوژگی و همان مثالی که گفتم استادی  با یک رزومه سنگین از لحاظ تعداد مقالات، پروژه‌هایی که کار کرده و کتاب‌های مختلفی که نوشته اما یک خط از خودش در آنها وجود ندارد اما وهم آن را دارد که دانشمند است، درحالیکه خودش اصلا وجود ندارد. فهمی که روی آن کار می‌کنند اصلا فهم نیست، وهم است. چیزهایی که در حال حاضر به عنوان فهم و دانش و تحلیل محسوب می‌شوند و تفسیرهای زیادی که در ارتباط با آنها وجود دارد، اصلا فهم نیستند و وهم هستند یعنی یک خطایی است که اینها مال «من» هستند، از ابتدا هم مال «من» نبوده است.

پرسش‌ها:
1.    آیا انسان خودش باعث به وجود آمدن سمپتوم می‌شود؟
پاسخ: یکی از دلالت‌های سمپتوم مربوط می‌شود به اضافاتی که باید حذف می‌شد و فضولاتی که باید دفع می‌شد و زمانی که دفع نشوند به صورت سمپتوم برمی‌گردند. به عنوان مثال سمپتوم احتکار که اکثرا در ساختارهای وسواسی وجود دارد به این دلیل است که یا اینکه انسان باید از خیلی از آدم‌ها جدا شود و قاعدتا خیلی از چیزها را از دست بدهد و  زمانی که از دست نمی‌دهد، آنها به صورت سمپتوم برمی‌گردند. یعنی فرد باید از خانواده جدا شود اما جدا نمی‌شوند و ممکن است دچار وسواس ترس از دست دادن بشوند. زمانی که سمپتوم که کارکردش هشدار دادن است، خبر می‌دهد که مشکل یا ایرادی در شما هست و باید به آن توجه کنید و شما توجه نکنید، اجبارا پیچیده‌تر می‌شود و با پیچیدگی بیشتری برگردد و می‌ماند. مثل یک سیستمی که ایراد پیدا کرده و هشدار می‌دهد و شما به آن توجه نمی‌کنید و این بی‌توجهی به هشدار باعث می‌شود آسیب بیشتری به سیستم وارد شده و نشانه‌ها پیچیده‌تر شوند.
2.    دیتاها و اضافات الزاما بد هستند و باید خارج شوند و کمکی به فرد نمی‌کنند و اگر بمانند چه می‌شود؟
پاسخ: اتفاقی که می‌افتد همین وضعیتی است که الان وجود دارد. مثلا در حوزه روان چقدر دانش تولید می‌شود و رویکردهای درمانی مختلف هست اما این درمان‌ها واقعا درمان هستند یا بسیاری از آنها اضافات‌اند؟ خیلی از این درمان‌ها را اگر نگاه کنید فقط به لحاظ اسمی با هم متفاوت هستند؛ درمان‌های پست‌مدرن و جدیدی که با عناوین مختلف می‌آیند اصلا خودشان یا از قبلی‌ها تقلید کرده‌اند یا دیتاهای دیدگاه‌های دیگر را برداشته‌اند با اسامی دهن‌پرکن و مختلفی که می‌بینید. مثل کسی که غذاهای مختلف می‌خورد و نهایتا دچار حالت تهوع می‌شود. در حوزه روان هم به همین صورت است که دانش بسیار زیادی با اسامی مختلف می‌بینید که کارکرد ندارند. البته این اتفاق یک مثال است و می‌تواند پیچیده‌تر هم باشد.
اغلب افراد سراغ درمانگرهایی می‌روند که شبیه خودشان هستند. اگر فردی نزد درمانگر هم نرود اما سبکش «به دست اوردن» و «جمع کردن» باشد و «از دست دادن» نباشد از یک نفر دیگر و از جایی دیگر می‌گیرد؛ بنابراین مسأله و مشکل کاملا از جانب درمانگر نیست. فردی که سبکش جمع کردن و از دست ندادن باشد از جاهای مختلف جمع می‌کند و از دست نمی‌دهد.

3.    روانکاو خوب چه ویژگی‌هایی دارد؟
نمی‌شود با محتوا توضیح داد، روانکاو و روانکاوی مساوی است با تداعی آزاد. روانکاوی محتوا نیست و اگر بخواهید آن را توصیف کنید می‌شود همان تعریفی که در تمدن هست که آدم ایده‌آل چه کسی است و برای آن ارزش‌گذاری می‌کنند و نهایتا آدم ایده‌آل برعکس آن چیزی که قرار بود بشود می‌شود. به همین دلیل روانکاو یا روانکاوی را از روی تداعی آزاد می‌شود شناخت. یعنی اینکه آیا پروسه تداعی آزاد در روانکاو جاری هست یا نه، یا در کاری که انجام می‌دهد آیا پروسه تداعی آزاد جاری هست یا نه.

4.    تداعی آزاد چیست؟
تداعی آزاد یک روش است که در آن چیزی که به ذهنتان می‌رسد را بیان می‌کنید و ویژگی آن نیز همان از دست رفتن است. فرق رواندرمانی و روانکاوی هم همین است در رواندرمانی شما سعی می‌کنید منطقی و براساس یک چارچوب صحبت کنید ولی در تداعی آزاد چارچوپی وجود ندارد. یعنی دقیقا شما باید هر آنچه به ذهنتان می‌آید را بیان کنید و ممکن است که هیچ انطباقی هم با ارزش‌ها و چارچوب‌ها و در کل با هیچ چیزی نداشته باشد. اینجا هاست که سوژگی فرد بالا می‌آید. در نظر داشته باشید که اگر در جامعه بخواهید حرف بزنید باید منطقی صحبت کنید یا براساس کتاب‌ها، ایده‌ها، نظریات و قواعد زبان حرف بزنید که حرفتان را بفهمند. درنتیجه شما اصلا به خودتان اجازه نمی‌دهید که آزادانه تداعی کنید و بنابراین سوژگی شما همیشه کنار زده می‌شود، پس می‌افتد و از دست می‌رود زیرا بر اساس این چارچوب باید عمل کنید اما در جلسات روانکاوی از تداعی آزاد پیروی می‌کنید، آنجا حرف می‌زنید. کسی که در جایگاه روانکاو قرار گرفته هم ممکن است چیزی از حرف‌های شما نفهمد ولی گوش می‌دهد چون قاعده این است. از تولیدات روانکاوی است که هم سوژه متولد می‌شود و هم فرد خودش هم بالا می‌آید چون نمی‌خواهد براساس چارچوب‌ها صحبت کند یعنی سوژه بالا می‌آید و دوم اینکه از دست می‌رود. یعنی زمانی که جرأت می‌کنید خارج از چارچوب‌ها و قواعد و چیزهایی که تمدن به شما داده صحبت می‌کنید، خیلی از ترسهای شما هم از بین می‌رود. مثلا زمانی که در خانواده همیشه می‌گویند سرت را پایین بینداز و چیزی نگو یا سرت در کار خودت باشد. این چیزی که است که معمولا به عنوان الگوی آدم‌های مؤدب و متمدن می‌گویند. در شعارهای روانشناسی زرد هم هست؛ یعنی طبق ایده‌های خودت عمل کن و اگر طبق ایده‌های خودش فقط عمل کند هیچ اتفاقی نمی‌افتد. حالا مادر هم انتظار دارد بچه نابغه هم بشود، درصورتیکه چنین چیزی نمی‌شود. اتفاقا خیلی جاها آدم نباید سرش در کار خودش باشد و باید نظر بدهد حتی اگر می‌ترسد از دست بدهد.
روانکاوی در ارتباط با اجتماع (اکستانسیون) هم دقیقا همین است یعنی همینطور که در اتاق درمان صحبت می‌کنید بعد از مدتی بیرون از اتاق درمان هم باید صحبت کنید و به بیرون هم سرایت کند. به عبارتی باید در دنیای بیرون هم نظر بدهید تا این اتفاق بیفتد که هم اضافات شما دفع شود و هم از اضافات جامعه بزنید. باید در مورد همان چیزهایی صحبت کنید که از آنها می‌ترسید و این یعنی روانکاوی در ارتباط با اجتماع.
اگر کسی را می‌بینید که به حوزه روانکاوی آمده، کلی معرفت پیدا کرده و چیز یاد گرفته اما هیچ چیزی تغییر نکرده، هیچ چیزی را از دست نداده، باید در علایق، اشتیاق و زندگی‌اش تغییر ایجاد می‌شده و نشده، نوع روابطش تغییر نکرده، بدانید که به معنای دقیق کلمه اصلا تحلیل نشده است. پس فرد باید اولا در اتاق و دوما در ارتباط با اجتماع تحلیل شود. یعنی وقتی شما در جامعه قرار می‌گیرید ترس‌های اضافی شما از تمدن، ارزش‌ها و اجتماع می‌ریزد، سوژگی شما موضعتان را پیدا می‌کند و خیلی از اضافات خودتان هم از بیم می رود، یعنی خیلی از اضافات شما ممکن است در اتاق درمان از بین نرود اما در اجتماع از بین برود. کسانی که فقط در اتاق درمان، درمان فردی می شوند و اصلا در اجتماع حضور ندارند، بخش بزرگی از دیتاهایی که باید از دست بدهند، حذف نمی‌شوند و سوژگی هم متولد نمی‌شود. یعنی تولید به معنای درست کلمه اصلا رخ نمی‌دهد.
5.    تقلیل‌گرایی و کاهش‌گرایی همان تحلیل است؟
تقلیل‌گرایی و کاهش‌گرایی جزء حیطه اول تحلیل محسوب می‌شود و تجزیه یکی از معانی تحلیل است، تجزیه یعنی اینکه موضوع را خُرد کنید و خُرد خُرد مطالعه‌اش کنید.
تحلیلی که راجع به آن صحبت می‌کنیم یعنی چیزهای اضافی حذف شوند مثلا در حوزه دانشگاه باید صد در صد پایان‌نامه‌هایی که در دانشگاه با هزینه گزاف انجام می‌شوند و هیچ کارکردی ندارند اما وقت و انرژی زیادی صرف آنها می‌شود حذف شوند، زیرا شما در پایان‌نامه‌هایتان اصلا حضور ندارید و فقط یک منفعت خاصی برای یک افراد خاصی دارد. مثلا یا دانشجو پایان‌نامه را می‌دهد فرد دیگری بنویسد یا اگر خودش بنویسد درواقع چیزی از خودش ننوشته و پول به جیب اساتید می‌رود. از بین هزاران‌ پایان‌نامه، در یکی از آنها سوژگی وجود ندارد و اگر قرار بود سوژگی رخ بدهد اصلا نیاز نبود در ساختار پایان‌نامه این اتفاق رخ بدهد، این سوژگی در جای دیگری به وقوع می‌پیوست.

 

 

  • مهدی ربیعی